پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

Thanks God for my life

صدای عشق رساتر از اینهاست...

  بالاخره خبرهای خوش  ....    پوسیدیم به خدا این چند روز با این همه غصه خوشحالم که تو دنیای مجازی دلهایی برای هم می تپد که در این زمانه ثروت بزرگی است خدایا شکرت که آوا جون بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شد.بانوی سه ساله ی کوچک! حضرت رقیه از تو هم سپاسگذاریم عروسکی که نذر کردم یادم نرفته لی لی اینم هدیه ی من از راه دور برای فرشته ی پاکم المیرا جون خیلی برات خوشحالم عزیزم ایشالله که دیگه غم و غصه تو دلت نبینم بد جور دلم واسه نی نی آوا تنگ شده لطفا یه عکسی ازش بذار تا خستگی و غم از تنمون بره   ...
17 آذر 1392

فرشته ی کوچولوی من آوا

  تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز ... دوستان لی لی جون و دخترش شدیدا به دعاها و نذرهای ما نیاز دارن   لطفا سه تا صلوات با خلوص واسه بهبود این نی نی ناز بفرستین   آوا جون از هشت تا پله افتاده و الان مراقبت های ویژه است  ...بمیرم براش    دعا کنیم که به عمل نیاز نداشته باشه. و الا فکر کنم منم دیگه حال و حوصله ی اومدن به وب رو نداشته باشم       الهی قربون اون خنده های معصومانه ات بشم خاله اشک تو چشام جمع شده به نیت حضرت رقیه برات نذر کردم که ایشالله همین دو سه روزه دوباره خنده هات رو ببینیم و جون بگیریم ...
16 آذر 1392

حرف حساب با خدا...

  ماجرایی که الان مینویسم همش تو یه دقیقه اتفاق افتاد نه در عرض یه ساعت...!!!!!!!! دیشب علیرضا داشت نماز میخوند و محیا هم کنار دستم بازی میکرد و منم از فرط خستگی شام پختن و تمیز کردن خونه رو کاناپه دراز کشیده بودم و تی وی میدیدم چشتون روز بد نبینه یه دفعه دیدم یه صدای تق اومد و نگو محیا پاش سر خورد و سرش خورد به مبل... همیشه اینجوری وایمیسته  میشینه پا میشه و بازی میکنه و ما هم عادت کردیم به اینجور کارهاش ولی این بار چنان گریه ای میکرد که هول شدم ... همونجور که گریه میکرد زودی پا شدم و بغلش کردم   یه دفعه دیدم برای چند ثانیه صداش در نیومد و  داد زدم محیا محیا .... دیدم چشاش سفیدی رفت و مثل...
12 آذر 1392

محیای پاستوریزه...!!!

سلام شما هم اگه چند روز پشت سر هم برین این ور اونور نی نی مریض میشه؟؟؟ یا محیای من خیلی پاستوریزه است؟؟؟ عایا؟؟؟   هفته ی پیش دوشنبه رفتم مدرسه تا پول نذری رو که واسه سفره داشتم بدم چهار شنبه هم که سفره ی حضرت علی اصغر برای بچه ها تو مسجد به راه شد و ... پنجشنبه هم بازار و جمعه هم نذری خونه ی مادر بزرگم اینا... این شد که محیا دیشب تب داشت و الانم سرفه میکنه و گلوش خش خش میکنه انگار که خلط داشته باشه و آب مماغشم که به راهه...   دارم شربت دیفن هیدرامین و استامینوفن بهش میدم  خود درمانی دیگه ای توصیه ندارین؟؟؟؟ غذا هم اصلا به هیچ عنوان حاضر نیست لب بزنه!!فقط شیر خودم بیبی جویس و آیروویت رو هم که...
9 آذر 1392

جیگر من دو رقمی شد...

            نازنین محیای من   آرزوی دیرین من   پرنسس زیبای من   ١٠ ماهگیت مبارک     امروز ده ماهگیت تموم شد عسل خانوم و شما خانومی شدی واسه خودت اینم از کادوی دو رقمی شدن خانومم امیدوارم از خریدش پشیمون نشم! باگه بخوام از شیرین کاریهات نویسم چیزی که خیلی عاشقشم با گوشی حرف زدنته گوشی یا موبایل  رو برمیداری  و میذاری پس گردنت و شروع میکنی پشت سر هم حرف زدن که یک کلمه اش هم نمیفهمم  و فقط دل من وبابایی واست ضعف میره ...فیلمش هست و مدام پشت سر هم میگی اگی اگی ا...
29 آبان 1392

پایتخت گردی و برف بازی زودتر از موعد....!!!

پنج روزی که تهرات خونه خاله ام بودیم به شما که خیلی خوش گذشت ماشالله وبا محمد پسر خاله ام جور شده بودی و وقتی میدیدیش قه قهه میزدی ... خلاصه خوشبخت شی ایشالله عزیزم که اذیتم نکردی و ملاحظه مون رو کردی تو خونه اصلا نمیخوابیدی و همش دنبال بازی با محمد بودی اما تا میرفتیم بیرون همش لالا بودی که تو عکسها هم مشهوده و فقط تو کالسکه ازت عکس داریم!!!!! فکر کن تو ماشین و گردش همش میخوابیدی و ما خسته وکوفته آخر شب میخواستیم بیایم بخوابیم که تازه شما خانوم بازیت میگرفت و خنده وشیطونی که خواب از سر همه میروند و خاله هم که همش قربون وصدقه ات میرفت و خلاصه کلی عاشق پیشه دور وبرت جمع بود و به شما هم بد نگذشت... خدا رو شکر تاسوعا و...
28 آبان 1392

دستهای کوچک ولی معجزه گر ...شاهزاده علی اصغر

    سلام عزیزان از اینکه لطف داشتین و جویای حال محیا بانوم  بودین  یه دنیا ازتون ممنونم قربون محبت همتون .ایشالله که همه ی نی نی هاتون ومحیای من همیشه سالم باشن و بابت کوتاهی در جواب دادن کامنت ها معذرت میخوام آخه به خاطر محیا و تغییر حال وهواش دو روزه خونه مامانم بودم واونجا هم نت نداشتم...   حالا همه چی رو مفصل مینویسم برای محیا... نازنین محیایم  هر سال روز شیر خوارگان آرزو میکردم که یه روز من هم بتونم نی نی ام رو تو این مجلس ببرم وبه حضرت علی اضغر بیمه اش کنم آما همش دلواپس بودم که امسال مریض شدی و شاید نتونیم بریم... نمیدونی وقتی مریض بودی چقدر خونه امون سرد وبی روح...
19 آبان 1392

اندر احوالات دومین سرماخوردگی محیا اما از نوع بدترینش

محیای من من وبابایی وشما این روزها داریم روزهای سختی رو میگذرونیم... شب یکشنبه که به خاطر تب و سرماخوردگی و اسهال واستفراغ بردیمت دکتر... و گفت  از این مریضی های ویروسی گرفتی که باید دوره اش هم بگذره...واااااای خداای من . خودت کمکش کن ولی دیشب... خدا برای هیچ کس این بلا ها نیاره دیروز از صبح بی قرار بودی ولی تو بغل من البته فقط وقتی راه میرفتم آروم میشدی و شبها هم فقط روی پاهام کمی میتونستی بخوابی جوری که صبح پاهام انگار بی حس شده بودند... اما دیروز از عصر نمیدونم چت شده بود که داشتی از گریه جیغ میکشیدی زنگ زدم اداره ی بابات حدود ساعت 5و گفتم زود خودتو برسون خونه... اونم طفلی وسط راه زنگ زد که بنزین تموم ک...
15 آبان 1392

تسلیت محرم.... و عذر خواهی از دوستان....

حسین یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است ، و آن «نیم تمام گذاشتن حج ! و به سوی شهادت رفتن است »... تا به همه حج گزاران تاریخ ، نمارگزاران تاریخ ، مومنان به سنت ابراهیم، بیاموزد که اگر امامت نباشد ، اگر رهبری نباشد ، اگر هدف نباشد ، اگر حسین نباشد و اگر «یزید» باشد ، چرخیدن بر گرد خانه خدا با خانه بت مساوی است. "دکتر شریعتی . دانی که چرا چوب شود قسمت آتش ؟ بی حرمتیش بر لب و دندان حسین است دانی که چرا آب فرات است گل آلود ؟ شرمندگی اش از لب عطشان حسین است دانی که چرا خانه ی حق گشته سیه پوش ؟ زیرا که خدا نیز عزادار حسین است       قبل هر چیز حلول ماه محر...
14 آبان 1392