پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

Thanks God for my life

آخرش سرت کلاه رفت خوشگلم ...!

بالا خره نزدیک چهار ماهگیت ! 28 اریبهشت تونستی یه ذره پستونک بخوری. آخه چون همش دستهات رو میخوردی گفتم تلاش کنم بهت پستونک بخورونم ... آخه دستهات زودکثیف َمیشه گلم          چقدر هم بهت میاد و بانمک میشی   ...
20 مرداد 1392

دوست جدیدت

دو روز قبل عید همکارم سحر جون بااوین دخترکوچولوش واسه یک نهار خودمونی وغیرتشریفاتی اومدن خونمون که رسیدنی آوین جون خواب بود بعد بیدار شدن ماشالله کبکش خروس میخوند.ولی شما از صبح بیدار بودی وشدیدا خوابت میومد... ولی در کل خیلی خوش گذشت مخصوصا که خاله ندا هم اومد وکلی کمک دستم شد. مرسی خاله جون         محیا : وای پاشین برین میخوام بخوابم ... آوین: مامان من نزدم ها خودش گریه میکنه ...
20 مرداد 1392

آهن و سیاه شدن دندونها

مامانها شما همتون قطره  آهن میدین به نی نی هاتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یکی  میگفت مولتی ویتامین  هم دندونا رو سیاه میکنه.!!!!! یکی  دیگه میگفت به جای آهن شربت زینک بدی دندوناشم سیاه نمیشه! نظرتون چیه؟؟؟؟؟؟ ! لطفا نظر و تجربه تون رو بگین احتیاج دارم با تشکر مامان الهام ...
13 مرداد 1392

آغاز سینه خیز رفتن

امروز خیلی سورپرایزم کردی وروجک... تا دیروز که یه ذره هم نمیرفتی جلو امروز صبح که پاشدی .دیدم قشنگ یه دستت رو تکیه گاه کردی و با اون یکی سینه خیز خودتو میکشی  و  یه نیم متری رفتی طرف موبایلم آخه من موندم شما بچه های این دوره زمونه از کجا وسایل فن آوری رو میشناسین که وقتی اونا رو می مبینین عروسک وگربه و...هیچی هدفتون رو عوض نمیکنه ! وای چرخش سینه خیزت رو هم که نگو! عاشقشم... وقتی یه چیزی رو که میخوای جا شو عوض میکنم  قشنگ بدون اینکه مرکز دوران رو عوض کنی 360 درجه میچرخی    آفرین صد آفرین  دختر خوب ونازنین   فرشته ی روی زمین ...
13 مرداد 1392

گردش در نصف شب..!!!!!!

دیشب حدود ساعت 12 اینا خاله ندا زنگید که میخوایم بریم باغمون ..هستین؟ شما هم انگار که برنامه ریزی کرده باشی.قبلش قشنگ دو سه ساعتی خوابیده بودی و حالت حسابی ساز گردش میزد. خلاصه به همراه عزیز اینا ومامان جون و خاله اینا تا ساعت 3نصف شب اونجا بودیم. اونجا سردت شد خاله یه دستمال پیدا کرد که ببندی به سرت وای که چقدر باهاش خودنی شده بودی... آخه یه بچه چقدر میتونه خوشمزه باشه!!!!!!!!!!! مواظب خودت باش چون همه اون شب قصد داشتند بخورنت    اینم از قیافه ی خواب آلودت که بالاخره ساعت دو ونیم شب خوابیدی.. .البته با تاب خوردن توی بغل عزیز جون!   ...
13 مرداد 1392

مادرانه ...

قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی، کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن. از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من گذر کردم، اشکهایی را بریز که من ریختم، دردها و خوشیهای من را تجربه کن، سالهایی را بگذران که من گذراندم... روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم، دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن، همانطور که من انجام دادم ... بعد، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی....   دختر کوچکم وقتی برای خوراندن قطره ی آهن سعی میکنم یه ذره گریه کنی تا مستقیم بریزم گلوت  که دندونای تازه در حال رشدت سیاه نشه با خودت چی فکر میکنی...؟ حتما میگی چه مامان بدی ! گریه ی من رو در میاره تا قطره بریز...
12 مرداد 1392

د مثل دندون - ت مثل تب

نازنین محیای من قدم دندونات توی این ماه مبارک پر خیر و مبارک!   ایشالاه که چرخش تو دهنت برات بچرخه!         برای خوندن ماجرای فهمیدن ورود دندونهای خوش قدمت برو ادامه ی مطلب رو بخون عزیز   وای عزیزم هنوز از دست سرماخوردگی خلاص نشده درست 23 تیر ساعت حدود 11 شب کم کم شروع به تب کردی... که اتفاقا احسان کوچولو اینا هم همون موقع زنگیدن واومدن خونمون(برای آوردن توتال کر! آخه میخوام مامان خوشتیپی برات باشم دو کیلو ونیم اضافه وزن دارم و دکتر رژیم شیردهی هم میرم)و شما اصلا حوصله نداشتی بگذریم ... حدود ساعت 1 رفتن و شما تبت رسید به 39!!!...
11 مرداد 1392

خونه آقاجون اینا

دیشب ٨خرداد خونه ی مامان جون اینا بودیم آخه یکشنبه میرن مشهد ... حیاطشون خیلی خوشگل وبهاری شده بود ودلم نیومد عکس نندازم  اگه میخواب همه ی عکسهای اون روز رو ببینی بیا ادامه ی مطلب     دیشب ٨خرداد خونه ی مامان جون اینا بودیم آخه یکشنبه میرن مشهد ... حیاطشون خیلی خوشگل وبهاری شده بود ودلم نیومد عکس نندازم   اینم از شب واینم از خود آقاجونم که من وبابایی عاشقشیم آخی حالا چرا غریبی میکنی جیگر     ...
11 مرداد 1392

اولین ماشین سواری

همچین با افتخار سوارش میشی که انگار مخترع آیفون باشی   ولی ماجرا ی سوار شدن و و عکسهای ادامه ی مطلب جالب تره برو ببین و حالشو ببر  محیا جونم اولش که خیلی با تعجب نگاهش میکردی   بعد برای کشفش شروع به مزه کردنش کردی.... با اینکه بلد نبودی هنوز باهاش حرکت کنی ولی  صداش و اسباب بازیهاشرو دوست داشتی البته بیشتر واسه خوردن!   و در نهایت خیلی ازش خوشت اومد   ...
11 مرداد 1392