دیشب میشه گفت تا صبح نخوابیدم آخه شدیدا سرماخوردی کوچولوی من. تب داشتی وعطسه وسرفه ... شیر هم که به زور میخوری فکر کنم چون گلوت درد میکنه نمیتونی خوب بمکی و مجبورم با قطره چکان بهت شیر بدم آخه قربونت برم شیشه شیر هم که بلد نشدی بخوری!!! خلاصه تا سحری که پنج بار بیدار شدی وگریه کردی بعد هم که پاشدم سحری بابات رو بدم خوشحال بودم که تا صبح میخوابم ولی مگه گذاشتی ...یه نیم ساعتی بابایی توی بغلش خوابوندتت ولی دوباره گریه میکردی . تا اینکه ٧ صبح کمی بهت استامینوفن دادم که یکی دوساعتی بدنت اروم آستراحت کنه و نیرو بگیری. ببین اینجا وقتی سردت بود یه روسرس نخی بهت بستم که عرق کنی و سرما از تنت بیرون بیاد.همین جور شیر که خوردی روی زمی...