دستهای کوچک ولی معجزه گر ...شاهزاده علی اصغر
سلام عزیزان
از اینکه لطف داشتین و جویای حال محیا بانوم بودین یه دنیا ازتون ممنونم
قربون محبت همتون .ایشالله که همه ی نی نی هاتون ومحیای من همیشه سالم باشن
و بابت کوتاهی در جواب دادن کامنت ها معذرت میخوام آخه به خاطر محیا و تغییر حال وهواش دو روزه خونه مامانم بودم واونجا هم نت نداشتم...
حالا همه چی رو مفصل مینویسم برای محیا...
نازنین محیایم
هر سال روز شیر خوارگان آرزو میکردم که یه روز من هم بتونم نی نی ام رو تو این مجلس ببرم وبه حضرت علی اضغر بیمه اش کنم آما همش دلواپس بودم که امسال مریض شدی و شاید نتونیم بریم...
نمیدونی وقتی مریض بودی چقدر خونه امون سرد وبی روح بود
مامانم من کمتر از تو اذیت نمیشدم ...نه به خاطر شب بیداری و پرستاری که اینها برام نوش بود به خاطر خوب شدنت
اما گریه هات بی قراریت
صبر و قرار را از من می ربود...
الهی که همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه گل دخترم
و ماجرای معجزه ی خوب شدنت به دست شاهزاده ی شش ماهه رو برات مینویسم...
جمعه روز شیرخوارگان قرار بود اگه حالت خوب بود با عزیز بریم مجلس حضرت شش ماهه
ساعت ٧ صبح ببدار که شدی و من وبابایی دیدیم داری تو تب میسوزی و ناله و گریه اونقدر بی حال بودی که حتی نای چهار دست وپا رفتن هم نداشتی...وقتی یادش میفتم جیگرم کباب میشه
اسمس زدم به عزیز جون که محیا اصلا حالش خوب نیست و من نمیتونم بیام و کلی ناراحت شدم وبغضم گرفتدارو هات رو دادم وکمی شیر خوردی و دوباره خوابت برد ...آخه شربت ها خواب آور بودن
تا ساعت ١١ یک سره خوابیدی و من وبابایی هم خوشحال از اینکه چند روز بود خواب درست وحسابی نداشتیم با شما خوابیدیم.
وقتی ١١ بیدار شدی تب ات قطع شده بود ولی هنوز بی حال بودی بابا رفت نون بگیره و وقتی اومد دید من دارم حاضر میشم که برم بیرون!!!پرسید کجا گفتم زود باش محیا رو حاضر کن میخوام ببرمش امامزاده(جایی که مجلس حضرت علی اضغر بود)زنگیدم به مامان و گفت هنوز یه ساعت از مجلس مونده بدو بیا...
وقتی رسیدیم خیییییییییییلی شلوغ بود وبیرون امامزاده مردم زیرو انداخته بودن ونشسته بودن.
عزیز شما رو با اون پاهاش به زور تو ازدحام و یواش یواش برد داخل تا اینکه یه جای کوچولو پیدا کردیم ونشستیم و چند تا دوربین داشتن فیلم وعکس میگرفتن از نی نی ها که محض رسیدن شما رو هم رو مانیتور دیدیم و مثل ندید بدید ها به هم نشون میدادیم
میشه گفت از همون لحظه ی ورود به مجلس خوب شدنت رو به چشم دیدم باورم نمیشد که همون بچه ایی بودی که شب تا صبح از گریه بی تاب بودی ...قشنگ آروم وساکت نشسته بودی ومنم با ذوق تمام ازت عکس گرفتم
علیسان پسر دختر عمو ناهیدم هم اونجا بود که به هوای اون پیشش نشسته بودی و صداتم در نمیومد
از شانس خوبم درست داشتن روضه ی علی اضغر رو میخوندن و گفتن همه بچه هاشون رو بگیرن رو دستشون وبلند شن
گرفتم رو دستام و امام حسین رو به همون طفل شش ماه قسمش دادم که وقتی از در امامزاده رفتیم بیرون همون محیای قبلی ام بشی و از شاهزاده ی کوچک خواستم که با دستای کوچک خودش شفات بده و بیمه ات کنه و برای عاقبت بخیری وسلامتی همه ی نی نی ها دعا کردم و گفتم نی نی من هم همیشه شاد وسلامت باشه...
اونجا روضه خون گفت برای کسایی که نی نی ندارن هم دعا کنین ومن در اولین لحظه یاد خاله ستاره(همدم)که واسه محیا سورپرایز درست کرده افتادم وبراش نی نی خواستم
آخرهای مجلس هم رفتیم زیارت امامزاده و خودت قشنگ چسبیدی به ضریح و حرفها و خواسته هات رو گفتی...
(راستش چرا دروغ! فیگورت مثل آدم بزرگها که میرن واسه زیارت بود ولی از اینور ضریح داشتی اون ور که بچه ها نشسته بودن رو نگاه میکردی)
فدای دل پاک و کوچولوت بشم که مطمینم هر چی خواستی بر آورده میشه
عاشق این عکستم نفسم عمرم عشقم روحم همه کسم
بعدش گذاشتمت پیش عزیز و زودی پریدم و کمی کیک نذری که داشتم (که اگه خوب شدی و تونستم ببرمت مجلس) و خریدم و بین نی نی ها پخش کردم.
عزیزجون گفت آبگوشت گذاشته وبریم خونشون تا رسیدیم خیلی بهتر بودی لا اقلش اصلا دیگه گریه های مداوم وناله رو نداشتی
.
سه روز بود جز شیر خودم هرچی میخوردی گلاب به روت بالا میاوردی ولی موقع نهار چنان آبگوشت آبکی له شده رو چنان با ولع خوردی که کلی خوشحال شدیم و باورت نمیشه بعدش قشنگ کنارم نشسته بودی که همونجوری خوابت برد
و بیدار که شدی بعد شش روز لبخندت رو دیدیم و کلی ذوق مرگ شدیم دیدم پاهات جون گرفته و داری قشنگ چهار دست وپا میری بعدش رفتی سراغ اسباب بازیت
و من کلی سجده ی شکر کردم وسپاسگذار از شاهزاده ی شفا بخش شش ماهه و البته خدای شاهزاده
شب رو هم همونجا خوابیدیم و تا فردا عصرش که الان باشه و با بابایی اومدیم خونه و تو همان محیا عشق ما شدی و فقط کمی بدنت ضعیف و بی آب شده که با اجازتون میخوام چند روزی قید اعتیادم به وب رو بزنم و به خوراک محیا برسم .پس اگه کامنت ها رو بی جواب تایید کردم یا نتونستنم به وب عزیزام سر بزنم به حساب بی مهری ام نذارین از همین الان دست همتون رو میبوسم وقتی دارین تایپ میکنین
ادامه ی مطلب تحفه ای تقدیم به مادر طفل شیر خواره...
نوایم نای نایم زخمِ مادر
صدایم کن صدایم زخمِ مادر
ز بس ناخن به روی من کشیدی
تمام گونه هایم زخمِ مادر
***
ز گریه مادر تو آب رفته
و از سردردهایم تاب رفته
به نیزه دار گفتم بچه داری ؟
کمی آرام تازه خواب رفته
بااین شعر کلی به حال و روز رباب گریه کردم وگفتم
جانم به فدایت رباب که چه کشیدی در صحرای کربلا
تو را به جان مهدی حرم شش گوشه ی طفلت را نصیب ما هم بکن که دلم میخواهد براش سیر گریه کنم....
وقتی فکر میکنم که چطور در صحرای کربلا تشنه و گریان طفل شش ماهه نا آرام گریه میکرد به خداوندی خدا تمام تنم از غصه لبریز میشود
وقتی تجسم میکنم که امام حسین و رباب چه حال و روزی افتادند با گریه ی علی اصغر فقط یک چیز آرزو میکنم
یا حسین تو را به طفل شش ماهه ات قسم میدهم همه ی بچه ها رو به پدر و مادر هایشان ببخش.
شااااااااااااااااااااااهزاده ی کوچک کوچکی اما خیلی بزرگی
طفلی اما خیلی شیییر مردی
تا آخر عمر عاشقانه میپرستمت و همیشه به یاد خواهم داشت که دستهای کوچکت معجزه میکنند...