پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

Thanks God for my life

اولین شب یلدای محیا و هندونه ی متفاوت و شیرینه امسال ما...

  محفل آریائی تان طلائی دل هایتان دریائی شادی هایتان یلدائی پیشاپیش مبارک باد این شب اهورائی                       آخه نارنگی رو با پوست نمی خورن که جیگر!!! پوستشو بخوری قیافت همین شکلی میشه   دختر نازم سخاوتمندی و بخشش را از پاییز بیاموز که  شکوه بلندترین شبش را عاشقانه پیشکش تولد زمستان می کند،     دخترک شیرین من .. آخر پاییز که شد  همه دم میزنند از شمردن جوجه ها!!!! اما تو بشمار ت...
3 دی 1392

مامانها کمک...

بدون مقدمه ... قبلا محیا پاهاش به ندرت می سوخت ولی حالا روز نیست که پی پی کنه و پاهاش نسوزه و مجبورم هر بار که بازش میکنم حتما کرم سوختگی پا بزنم میدونین از چی میتونه باشه؟؟؟ الان یه دو ماهی هست که همش خوب میشه و دوباره روز از نو روزی از نو همیشه آثار قرمزی تو پاهاش هست... پوشک هم canbabah است و از دو ماهگیش همین رو استفاده میکنم موندم به خدا ... یعنی محاله که بازش کنم و قرمزی رو پوستش نباشه...         و سوال دیگه اینکه بعد حمام به صورت و بدن نی نی چه لوسیون یا کرمی میزنین؟؟ یا اصلا نمیزنین؟؟؟ مادر بزرگم میگه از الان پوست بچه رو به این چیزها عادت نده ولی خوب حس میکنم که پوستش خش...
27 آذر 1392

عکسی از محیا با مدل موی متفاوت

     برای دیدن بقیه ی عکسها لطفا ادامه مطلب...    بعععععله اون نی نی خوشتیپ بالایی با اجازتون خودمم! البته مامان الی در سایز  فسقلی  اونایی که قول خوردن زودی اعتراف کنن... مدیونی اگه باورت شده بود محیاست و بهم نگی حالا بیاد جلو ببینم کی میگه محیا شبیه مامانش نیست!!!!!!!! اینم از بقیه ی بچه گیم       اینم از بابای عزیزم و عروسکم سیمین... وای که چقدر زود گذشت ...آن روزها... قربونت برم بابای خوبم که الانم واسه گرفتگی رگ هات  بیمارستان بستری هستی یادم میاد بچه گی هام هر موقع مامان میخواست دعوام کنه  تو ب...
24 آذر 1392

چرا این روزها نیستم ...!!!!؟

شما هم اگه خصوصی هایی که واسه یه نفر که دوسش داشتین از یه شهر دیگه  از یه نفر دیگه بدون اسم  با اوصافی از خودتان به دستتون می رسید همون حال منو داشتید...!!! و دهنتون از تعجب باز از می موند  اونجاست که دلتون می خواد برید تو لاک خودتون و بیرون نیاین... اونجاست که نمی دونین کی خوبه کی بد...!!!! کی راست میگه ؟ کی دروغ؟ خیلی دلم شکسته میتونم به جرات بگم تا به حال همچین حس سردرگمی بهم دست نداده بود همچین حس پوچی...که دیگه دلت نخواد با کسی همدردی کنی... به کسی کمک کنی... و کسی رو دوست داشته باشی...به کسی مهربونی کنی و اون وقت بشی آدم بده ی قصه   خواستم بر خلاف میلم پست قبلی  رو هم ...
24 آذر 1392

تقدیم به یکی از دوست های وب که خودش خودش رو میشناسه....!!!

  روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم ، حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است ، اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود  و اما تو رفیق دروغگو.... ای نا رفیق.. به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه می زنی بر مهربانی ام زیر پایم را زود خالی کردی . سلام پر مهرت را باور کنم.یا پاشیدن زهر نا مردیت را خنجری از پشت در قلبم فرو رفت پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود  ...اینجا زمین است ، زمین گرد است ! تویی که مرا دور زدی &...
20 آذر 1392

صدای عشق رساتر از اینهاست...

  بالاخره خبرهای خوش  ....    پوسیدیم به خدا این چند روز با این همه غصه خوشحالم که تو دنیای مجازی دلهایی برای هم می تپد که در این زمانه ثروت بزرگی است خدایا شکرت که آوا جون بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شد.بانوی سه ساله ی کوچک! حضرت رقیه از تو هم سپاسگذاریم عروسکی که نذر کردم یادم نرفته لی لی اینم هدیه ی من از راه دور برای فرشته ی پاکم المیرا جون خیلی برات خوشحالم عزیزم ایشالله که دیگه غم و غصه تو دلت نبینم بد جور دلم واسه نی نی آوا تنگ شده لطفا یه عکسی ازش بذار تا خستگی و غم از تنمون بره   ...
17 آذر 1392

فرشته ی کوچولوی من آوا

  تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز ... دوستان لی لی جون و دخترش شدیدا به دعاها و نذرهای ما نیاز دارن   لطفا سه تا صلوات با خلوص واسه بهبود این نی نی ناز بفرستین   آوا جون از هشت تا پله افتاده و الان مراقبت های ویژه است  ...بمیرم براش    دعا کنیم که به عمل نیاز نداشته باشه. و الا فکر کنم منم دیگه حال و حوصله ی اومدن به وب رو نداشته باشم       الهی قربون اون خنده های معصومانه ات بشم خاله اشک تو چشام جمع شده به نیت حضرت رقیه برات نذر کردم که ایشالله همین دو سه روزه دوباره خنده هات رو ببینیم و جون بگیریم ...
16 آذر 1392

حرف حساب با خدا...

  ماجرایی که الان مینویسم همش تو یه دقیقه اتفاق افتاد نه در عرض یه ساعت...!!!!!!!! دیشب علیرضا داشت نماز میخوند و محیا هم کنار دستم بازی میکرد و منم از فرط خستگی شام پختن و تمیز کردن خونه رو کاناپه دراز کشیده بودم و تی وی میدیدم چشتون روز بد نبینه یه دفعه دیدم یه صدای تق اومد و نگو محیا پاش سر خورد و سرش خورد به مبل... همیشه اینجوری وایمیسته  میشینه پا میشه و بازی میکنه و ما هم عادت کردیم به اینجور کارهاش ولی این بار چنان گریه ای میکرد که هول شدم ... همونجور که گریه میکرد زودی پا شدم و بغلش کردم   یه دفعه دیدم برای چند ثانیه صداش در نیومد و  داد زدم محیا محیا .... دیدم چشاش سفیدی رفت و مثل...
12 آذر 1392