پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

Thanks God for my life

نیایش یک مادر...

      دخترم ؟ یعنی تنها پنج روز  مانده است به روز تولد یک سالگی  قشنگ تو...؟؟؟!!! تو همانی؟ همانی که نه ماه در دلم بالاندمت...؟؟؟؟ نه ماه عاشقانه به هر جا کشاندمت؟؟؟ حال یک سال و نه ماه گذشت؟؟؟؟ از زمان بودنت؟؟؟؟ تو پاداش کدامین کار خیر منی؟؟؟؟ پاداش کدام عجز و ناله ی من؟؟؟؟ چه زود همیشه عاشقانه ها میگذرند.... یک ساااال؟ یعنی گذشت؟؟؟ دلتنگ میشوم... از حس بزرگ شدنت.... دلتنگ میشوم از این لحظه های با تو بودنت....     .ماه نازم  این روزها من و تو شدیم تمام زندگی هم... تمام لحظه به لحظه های عاشقانه.... تمام دلبریهایت و...
29 دی 1392

پیک نیک زمستانی...!!!!

دختر نازنینم یه جمله ای رو چند وقت پیش تو تلویزیون خوندم خیلی به دلم نشست و خواستم برات بذارمش...خیلی جاها به درد من میخوره...خیلی پر معنیه   هیچ گاه ظاهر زندگی کسی رو با باطن زندگی خودت مقایسه نکن... چه بسا دور نمای زندگی تو هم برای همگان زیباست...   اتفاقا با این جمله یاد یه چیزی افتادم که تو ادامه مطلب میذارمش اینم از جایگاه تازه ی محیا بانو که کارم در اومده تا ازت غافل میشم  از رو بالش با ملاج میری تو گلخونه  یعنی این میشه قیافه ام و میشینه اونجا و واسه خودش حال میکنه و پیک نیک زمستانی...  حالا فکر کن اینجا تازه از حموم درش آوردم و کنار بخاری که بند نمیشی و هم...
16 دی 1392

نگاهی به اعماق آسمان...

  تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلت میتوان گفت که من چلچله باغ توام                 مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف                سخت محتاج به گرمای پر و بال توام         مامانی هر وقت برف میاد به آسمون نگاه کن...منتظر باش اگر دونه های برف سیاه از آسمون افتاد اون موقع منم  دوستت ندارم!!!! فدای اولین برف دیدنت... فدای تعجبت ...! فدای قشنگی برف خدا... فدای قشنگی خودت...   دخترک کوچک من ... امیدوارم روزای زمس...
11 دی 1392

تیریک یک ماه مانده به روز موعود...پایان یازده ماهگیت مبارک عسلم

میشه گفت تو یازده ماهگی دوپینگ کردی عروسک... همه ی پیشرفت های اساسی ات میشه گفت توی این ماه ثبت شد عزیزم... 5 آذر بود که کشف شد میتونی بدون تکیه گاه رو پای خودت وایستی و رکوردت تا 20 ثانیه رسید ... و به قول فاطمه جون هیچ تلاشی برای تاتیماسیون نکردیم و خودت همینجوری به مبل و دیوار  تکیه میدادی و راه میرفتی... 27 آذر بود که عزیزجون اومد خونه مون و من توی آشپزخونه مشغول بودم که  عزیزجون گفت: ااااااه!!   الهام از کی راه میره؟؟ من :  راه نمیره!!!! یهووو دیدم  مامانم  تو رو گذاشته روبه روش و تو داری قشنگ سه چهار قدم میری به طرفش... واااای از خوشحالی میخواستم جیغ بکشم دست...
8 دی 1392