پیک نیک زمستانی...!!!!
دختر نازنینم یه جمله ای رو چند وقت پیش تو تلویزیون خوندم خیلی به دلم نشست و خواستم برات بذارمش...خیلی جاها به درد من میخوره...خیلی پر معنیه
هیچ گاه ظاهر زندگی کسی رو با باطن زندگی خودت مقایسه نکن...
چه بسا دور نمای زندگی تو هم برای همگان زیباست...
اتفاقا با این جمله یاد یه چیزی افتادم که تو ادامه مطلب میذارمش
اینم از جایگاه تازه ی محیا بانو که کارم در اومدهتا ازت غافل میشم از رو بالش با ملاج میری تو گلخونه یعنی این میشه قیافه ام
و میشینه اونجا و واسه خودش حال میکنه و پیک نیک زمستانی... حالا فکر کن اینجا تازه از حموم درش آوردم و کنار بخاری که بند نمیشی و همش گریه میکردی که میخوای در بری...که از اینجا سر در آوردی و منم به تماشای پیک نیک شما....دست از کار کشیدم
راستی مامانی این کت قشنگ رو که این روزها خیلی به کارم میاد خاله سارا قبل اینکه به دنیا بیای برات بافته بود... دستش درد نکنه . که تازگی ها هم ازدواج کرده و ما رو فراموش...
از همین تریبون بهش تبریک میگم..ایشالله که خوشبخت شی و زندگیت همونی باشه که آرزوشو داشتی عزیزم ...اینو جای خواهری از صمیم قلب میگم . هر چند شما ...
چه زود از یادت رفتیم!!!!
سارا من در میان جمع و دلم جای دیگرست.... یاد استاد ترابفام بخیر
این گربه ی اشرافی ناز رو هم خاله ندا چند روز پیش واست از تهران آورده
اینجا هم روسری موسری رو در آوردی و خلاص
صحت وجود عروسک
از حموم درت آوردم و حسابی خوردنی و جیگر شدی
از حموم که در میای اونقدر ماچ و موچت میکنم که دوباره کثیف میشی
الهی که همیشه تنت سالم و بانشاط باشه عزیز مامان.چشم بد ازت دور شه الهی
لاحول ولا قوه الا بالله
کور شه چشمی که نخواد ببینتت
اکثرا اینجوری میشینی
عاشقشم...یعنی میخوام درسته قورتت بدم
و وقتی محیا بانو قهر میکند و گریه !!!که بهونه واسه اینکه بفهمونه خوابش میاد
و اما داستانی داریم با نماز خوندمون...کافیه ببینی قد قامتی گفته شد...همش مثل گربه پاپیچ میشی و مهر رو میخوری و ....
میگی نه نگاه کن....!!!!
به قول فیسبوکی ها ...اگه دیدی لایک کن
و اما مشگل این روزهای من...
ااااای وای یعنی این محیا اگه بی ادبی نشه رسما شب ها دهنم رو سرویس میکنه !!!!
چون خیلی عصبی میشم خواستم یه کم بی تربیت بشم
فکر کن هفت هشت بار بیدار میشه و گریه هههههههه و شیر میخواد
شیر میدم ( که اگه شیری بذاره مونده باشه !!!) بعد تصور کن بعد یه ربع من تازه اون خواب شیرین میاد به چشاااام تا میخوام حالشو ببرم
صدا میااااااد
ووووونگ ووووونگ
یعنی کم مونده که بچه رو بگیرم زیر کتک
که بابا بخواب دیگه .. چی میخوای از جونم!!!!!
نمیدونم شیر ندارم یا این بچه یه چیزیش میشه؟؟؟
ولی کلا شیرم خیلی کم شده ...خوب به مراتب که بزرگ میشه زیاد میخوره و الهامه بیچاره نقش گاو رو بازی میکنه
به خدا دیگه کلافه شدم
صبح که پا میشم این میشه قیافه ام یک خل و چل عصبی
خواب شب رو ازم گرفته ...اون وقت تازه خودش سر صبح هم بیدار میشه و موهامو میکشه که بیا بازی
رو نگو سنگ پا!!!!!!
چیییکار کنم مامانها؟؟
شیر پاستوریزه بهش بدم؟ ندم؟؟؟
شیر خشک بدم؟؟؟؟
شیر گاو بدم؟؟؟
اصلا هیچی ندم؟؟؟
گزینه ی الف و ب
همه ی موارد
کسی به درد من افتاده؟؟؟ عایا؟؟؟
غذا هم که به زور میخوره!!!! کیا بچه شون برای خوردن غذا ولع دارن و به قولی یخچال رو جارو میکنن ؟ بیاین کمک؟ بگن چیکار کنیم؟ ویتامین میتامینی چیزی.... را ه کاری...ایده ای....
بچه که در روز میگم پنج وعده غذا باید بخوره من یه بار سرلاک به زور میدم و دو بار غذا به زور!!!!!
چهار مغز هم که میریختم تو سرلاک قطع کردم چون دوباره به زبونش برفک مینداخت!!!!
نگرانشم بد جور!!!!
مادر که باشی تنها چیزی که فکر نمیکنی خودتی...این شده حکایت من
قصدم نبود این چیزها رو بنویسم ولی با این جمله ی اول پست ام یاد کسی افتادم که چند وقت پیش کامنت گذاشته بود که چه خبره هی پست میذاری برو به بچه ات برس...!!!!
نمیدونم چرا دلم خواست تو این پست جوابی واسش بنویسم:
عرض کنم که
....محترم
اولا زندگی خصوصی افراد به شما مربوط نیست
دوما من به بچه ام بیشتر نباشه کمتر از همه ی مامانها نمیرسم...فکر کنم اگه دقیق باشی تو همه ی پست هام و نوشته هام و عکس هام مشهوده!!!!!
سوما شما برو به زندگی خودت برس اصلا به تو چه ..؟ فکر کن بیکارم... ولی انگار تو بیکار تر از منی!!!
خوب هرکی یه جور مریضه دیگه!!! تو یه جور!!! منم یه جور
خودت نوشتی که بچه نداری!!! واسه همینم نخود آش شدی...چون اگه نی نی داشتی میفهمیدی که آدم دلش میخواد این بهترین لحظه های عمر کودکی بچه اش رو به نحو احسن براش ثبت کنه ...چون بزرگ که شد نه خودش از این لحظه ها و خاطره ها چیزی تو ذهنش میمونه ..نه من مامان!!!
هنوز هیچی نشده دو سه ماهگیش یادم رفته!!!!و همین چیزها عزم ام رو جذب میکنه که بیشتر این عاشقانه هام رو ثبت کنم.فکر کنم همه ی دوستان نی نی دار این حرف من رو تصدیق کنن...
یه کم که بزرگ شه و سال بعد هم که بخوام برم سر کار مطمیئا اینقدر نمی تونم با محیام باشم و دوست دارم حالا که همش تو خونه ام کودکی هاش رو به نحو احسن ثبت کنم
چهارم اینکه عزیزم زندگی من به خدا از دور برات زیباست که اینقدر به چشم تو میاد ...
به چی حسودیت میشه ؟ به پست هایی که ماهی دو یا سه تا میذارم؟؟؟؟ واقعا که!!!!!
آدم تو کار بعضی بنده های خدا میمونه!!!!!
شاعر میگه : خدایا اینا چیه می آفرینی؟؟؟ واااالا
پنجم اینکه این پست رو میذارم تا دلت بسوزه
ششم اینکه دوست عزیز اگه میتونم بهت کمکی بکنم بهم بگو...به خدا خوشحال میشم مشگلت حل شه!!! مشگلت چیه عزیز؟؟؟؟ تنهایی؟ کار نداری؟ گرفتاری؟ نی نی نداری؟ پول نداری؟ همه چی داری ولی کم میاری؟؟ همه ی موارد؟؟؟
به خدا همه ی کسایی که تو دنیا هستند کم و بیش مشگل دارن ولی خوب نیست که دل همدیگه رو بشکونن! نه؟؟؟
کاش مثلا میگفتی: ماشالله چه طور میتونی برسی به کارهات؟ منم باهات دوست میشدم و مجبور نمیشدم به خاطر شما یه پست بذارم و انگشت هام رو خسته کنم
یادت نره محبت تنها چیزی ایه که تو دنیا میمونه ...یه کم شعاریه ولی واقعیه
خوب طبیعیه که انسان به یه چیزهایی حسودیش بشه و بخواد ولی دیگه پست گذاشتن رو ندیدیم به خدا!!!!! این دیگه نوبرشه!!!
به هر حال ممنون که به فکر من و بچه ام و زندگیم هست گرامی!!!