پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

Thanks God for my life

دلم پر میشه از احساس...

1392/5/26 23:55
1,684 بازدید
اشتراک گذاری

 

ببین گاهی یه وقتایی دلم پر میشه از احساس

 

نه میخوابم نه بیدارم , از این چشمای من پیداست...

 

وقتی یادم میاد چطور  توی دلم بودی  از  تنگی نفس و سرفه های شبانه نفسم در نمیومد...

وقتی یادم میاد چطور بعد زایمان دچار مشگل مثانه ای شده بودم و تا ١٥ روز  بابات از گریه ی من چشاش تر میشد...

وقتی یادم میاد  تا دو ماهگیت زمانی که با آرامش شیر میخوردی من از درد  ترک سینه هام  پاهامو میکوبیدم زمین .

 

حالا حسودیم میشه که خودتو برای دیگران ملوس کنی!

میدونی از کجا دلم پره؟

از اونجایی که فردای عید فطر  رفته بودم عروسی و ٤ساعت پیش عزیز بودی با عجله  برگرشتم پیشت تا بغلت کنم  و اومدنی انگار که منو نشناسی هیچ توجهی بهم نکردی و مشغول بازی بودی و فقط برای عزیز ناز میکردی ومیخندیدی... دلم شکست

راستش برای بقیه حسودیم شد...

برای بابایی که هر روز از سر کار اومدنی با دیدنش از خوشحالی جیغ میکشی

برای مادر بزرگ هات که خودتو پرت میکنی بغلشون

برای کسایی که بهشون لبخند میزنی! 

...

انگار که یک دختر بچه ی کوچولو باشم و محتاج محبت تو !!!

 

داشتیم محیا خانوم؟ اگه منو زیاد میبینی و از صبح تا عصر باهمیم دلیل نمیشه که ازم سیر شی و واسه محبت بقیه بال و پر بزنی...دلیل میشه ...!؟

 اون شب بغلت کردم و خوابیدی ولی بعدش تا ساعتها نازت میکردم وگریه...

داشتم با مرور خاطره ها  باهات حرف میزدم:

" دخترم نکنه وقتی بزرگ شدی همه چی یادت بره؟ نکنه ..."

این سه نقطه رو فکر میکنم همه ی مامانها میتونن با هزار تا جمله پر کنن.

 

 

مادر که باشی تنها چیزی که بهش فکر نمیکنی خودتی.

چه حس عجیبی که دیگر همه چیز را در تو جستجو میکنم حتی محبت.

 

 

زندگی , تو شدی تمام زندگی من

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان امین
25 مرداد 92 21:00
اخ الهام ای گفتی.....همش حرفهای دل من بود انگارما برای این فسقلی ها بعضی وقتها تکراری میشیم.حرصمو در میاره وقتی با باباش بازی میکنه و برا من فقط گریه.ضمنا چه عجب خانمی! دلمون برا حرفهای قشنگت تنگ شده بود.


قربونت عزیز. مگه وقت میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهسا مامان نورا
26 مرداد 92 0:07
به دوستمون ای گفتی تنها شما اینجور نیستی ما که یک سالِ میگذره هنوز نمیگه مامان میگم بگو مامان میگه بابا چنان خودش تو اغوش باباش میندازه که هنوز یک بار بااون ذوق تو بغل من نیومده خوب میشه چکار کرد منم از حسودی میترکم ولی باید باهش کنار اومد درست میشه غصه نخور من که به امید اون روز نشستم.

آره میبینی مهسا جون؟چرا دست این مامانها نمک نداره؟
باشه به امید آن روز!!!!

مامان محیا
26 مرداد 92 15:36
میدونی چی لجمو درآورد؟
یه روز رفتم سر موبایل همسری همینجوری نگاه کنم محیا بلا گرفته گفت بابا مامان رفته سر موبایلت
حالا بزار بزرگتر بشه به حرف که اومد اونوقت بیشتر حسودیت میشه
آپپپپم


وای راست میگی؟! خدا به دادم برسه....
بابایی زهرا گل
26 مرداد 92 17:51
سلام
خوبی خاله الهام؟
محیا جونمون خوبه؟
قربون این دخملی برم که اینقد با نمک شده
راستش چند وقتیه واقعا گرفتارم
در اون حد که وقت سر خاروندن نداریم
امروز ظهر خونه عموم دعوت بودیم ساعت 3 رسیدم
دختری هم که اصلا زیارتش نمیکنم فقط وقتی خوابه یا اگه ظهر خونه باشم
خیلی دلم میخواد بیام وبشو آپ کنم
وبلاگ نازنین زهرا هم همینطور
ولی زورکی شاید وقت کنم بیام نظراتو بخونمو برم
واقعا معذرت میخوام که چند وقته نیومدم
حتما کارم تموم شد میام و آپ میکنم
از طرف من این دختر خانوم شیرین و خوردنی رو خیلی ببوسید
بازم ممنون که سر زدید


اشکال نداره.انشالله همیشه تنتون سالم باشه وبالا سر زهرا گلی.
شیرین کام باشین ممنون
بابایی زهرا گل
26 مرداد 92 17:59
راستی از همه چی گذشته متن خیلی زیبایی نوشته بودی
ادبیاتت آدمو سر حال میاره اما مادر مهربون
دختر خاصیتش همینه. ولی مادر تمام عشقه دختره
غصه خوردن نداره که.
ما هیچ وقت از دل بچه ها خبر نداریم
و نباید انتظار داشت که اونا هم از درون ما با خبر شن
من یه پدرم
احساسات مادرانه رو درک نمیکنم اما هر لبخند محیا به روی شما مثل لبخند گل به خورشید میمونه
امیدوارم همیشه و همه جا در کنار هم خوشحال و سر زنده زندگی کنید
سری بعدی که اومدم حتما اولش یه جوک میگم بعد میریم سر اصل مطلب...


امیدوام همین طور که گفتین باشه...
مرسی از تعریفتون.استعدادم در نوشتن از بچه گی خوب بود چون همیشه انشا هام 20 میشد و مورد تشویق معلم هام...
بازم ممنون.منتظرتونیم!!!

مامان آرتین
27 مرداد 92 0:18
سلام ممنون که به ما سر میزنید این کتابهایی که من گرفتم خوبن در مورد کارتها هیچ اطلاعاتی ندارم ولی در مورد فارسی یاد دادن همه به من میگن با آرتین فارسی صحبت کنم چون تو مدرسه گیج میمونه نمیفهمه ،کتابهارو از پاساژ تربیت گرفتیم در مورد رشته، من حسابداری خوندم ولی شاغل نیستم

خواهش میکنم
به هر حال از اشناییتون خوشبختم
مامان محیا
27 مرداد 92 1:43
میگم پیراهن محیایی رو مامانی محیا یعنی مامان من دوخته .من از این هنرا ندارم


آهان!!!به هر حال قشنگه.دستش درد نکنه.اخه اینجا مامانی من هستم و مامان من عزیز جونه.
مانی محیا
27 مرداد 92 10:19
سلام عزیزم در حال گشتن خونه ام بخدا خیلی سرم سرکار هم شلوغه. مرسی که بما سرزدی...

به کارهات برس عزیز.خدا سایه ات رو از سر محیا کم نکنه


شقایق
27 مرداد 92 13:56
سلام عزیزم خیلی عالی نوشتید
فدای دختر خوشگلم خدا براتون حفظش کنه
با افتخار لینک شدید


ممنون عزیزم.شما هم همین طور
مائده(ني ني بوس)
27 مرداد 92 16:00
نانازي خاله
مامان دینا
28 مرداد 92 0:29
ممنون که به وبلاگ سید خانوم من سر زدین



باورت نمییشه از خوندن متنت اشکم در اومد



وقتی مادر نبودم همییشه عشق بابام بودم و غافل از اینکه زحمت اصلی هر بچه گردن مادره و لذتش مال پدرشه



دینا تا دوماه و نیم تا صبح بیدار بود بعدش هم با شیر خوردنش مشکل داشتم و همش غصه میخوردم



روزهای اول رو هم چون دست تنها بودم خییلی گریه می کردم و در تمام این 8 ماه به پدرش حسودیم میشد چون من خون دل می خوردم و اون لذت داشتنش رو می برد



هممممه هم میگن که معلومه دینا باباییه پسس من چیییییییییی منیکه ایننننننننهمه خون دل خوردم و خون دلهای دیگه ای هم تو راهه دلم میخوا د همممه اینا رو تو وبلاگش بنویسم اما فرصت کافی ندارم اما بالاخره این کارو میکنم



دمت گرم مامان اما با هممه دلخوریامون میدونم که دختر باباشو خیلی دوست داره اما دووست مادرشه و هر اتفاقی براش بیفته ماادر زودتر از پدر می فهمه








سلام مامان عزیز.خوشحالم که نوشته هام اینقدر تاثیر گذاره ولی کاش اشکت رو در نمی آورد!



آره دیگه چه میشه کرد من خودمم بابایی بودم ...



حقیقت تلخه ولی باید قبول کرد.به امید اینکه نسل جدید با این وبلاگ خاطره ها مامانی بشن!!!
میم مثه محیا
9 شهریور 92 10:27
الهام گلی خوشحال باش از این رفتار خوب اجتماعیش
محیای من خیلی مامانی شده و این واقعا اذیتم میکنه.واسه همه میخنده اما حاضر نمیشه بغلشون بمونه....خودت تصورکن با اینهمه کار وقتی واسه پیاده روی شبونه بیرون میریم ن حاضره توی کالسکه بمونه و ن بغل باباش.....آی ضدحالیه....خدارو شکر محیات از این عادتا نداره


فعلا که اینجوریه...آره با این چیزها که میگی دارم امیدوار میشم.نه بابا برای محیای من فقط بغل گردش باشه فرق نمیکنه کی باشه!!!! دی به دیر یاد نبود مامانش میفته ولی وتی میفته خیلی خوردنی میشه آه تا میاد بغلم مکم صورتمو میگره وشروع میکنه به خوردنم انگار بوس بلد نیست واینجوری رفع دلتنگی میکنه!!