عکسهای جامانده از 16ماهگی
16ماه گذشت...عاشقانه ...بی وصف
16ماه گذشت ....مادرانه.....بی درد
16ماه گذشت کودکانه......بی غم
نازنینم ممنونم از این زندگی...
17ماهگیت مبارک
این متن رو که همین الان با دیدن این عکسها از ذهنم تراوش شد
تقدیم میکنم به زندگی ،دختر نازنینم محیا
گویند قلب هرکس اندازه ی مشت اوست ....قلبت چه زیبا در دستانم جا خوش میکند...
کوچک است اما آنقدر بزرگ که همه ی دنیای من با آن هم ترازو شده است
دستانت... کوچک اند...اما عجیب قدرتی به من میدهند...
بزرگ میشوی...اندازه ی دستان خودم...
اما من هر روز بیش از پیش محتاج همین دستهای کوچکت ...
پاهایت ...ظریف....ولی گامهایت چه بسیار محکم اند
محکم تر از گامهای من...پاهای من میلغزند...
راه می روم...می دوم....
تنها چند قدمی راه برایم روشن است
تاریک که می شود میترسم
می ایستم...جامیمانم...
میخواهم کمی خستگی به درکنم...
سر بازمیزنم از ادامه ی راه...
تو رامیبینم وباز جان می یابم
ادامه میدهم.....
پس پا به پا بیا با من این زندگی را
که فقط با تو تا انتهایش می روم
پابه پا بیا تا من
منی که دیگر من نیستم
من ، تو شده ام
خود را از یاد برده ام....
و همان جمله ی معروف کارت پستال ها که مینویسند..
فقط به تو می اندیشم....
تقدیم باعشششششششق به همدم روزهای زندگیم
و اما عکسهای جا مانده...
هنوزم که هنوزه نی نی لای لای رو خیییییییلی دوست داری...وتا میشینی روش میگی تاااااات تاااااااااات
یعنی تاب تاب عباسی
عاشق بیرون رفتنی ووقتی میبینی دارم لباس می پوشونمت کبکت خروس میخونه....
عاشق عروسکی و کلی باهاش بازی میکنی وهمه جا می بریش...
مشهدعروسکتونبرده بودیم...برگشتنی توی خونمون تا رسیدیم چه رو بوسی وبغل بغلی باهاش راه انداختی
وقتی گلاب به روت پی پی میکنی...میگم محیا بیابریم آب بازی...وخوشحال میشی ومیری خودت یه پوشک ورمیداری میزنی زیر بغلت و میای سمت راه پله....
بالا رفتن از پله ها رو بلدی...ولی هنوز بلدنیستی چطور پایین بری ومیخوای مثل ما سرپا وایستی وبری
زهراسادات بامامان گلش اومده بودن خونمون مخصوص برای دیدن وبازی باشما...واین سفینه ی فضایی گردون رو هم اونا برات کادو دادن که توی تاریکی با نورافشانیش خییییلی قشنگ میشه
گردش گلخونه ای هم رو که به قول اعظم جون توهر پستی بایدباشه
وقتی میگم محیا بوووس...لب هاتو غنچه میکنی و میگی پوووووووووس
طبق معمول دوربین رو میخوای...تو میوه ها فقط هندونه وخیار رو میخوری وبس
یه شب دیروقت داشتم قبل خواب توی حموم پاهاتو میشستم که پی پی کرده بودی....گریه کردی که آب بازی وحموم میخوای...منم آوردم گذاشتم توی سینک و ................شدیدا برات جالب بود واستقبال کردی
این ماه تبریز یه تگرگ بارونی بی سابقه ای اومد به اندازه ی گردو....که به همه ی مزارع خسارت زد...مااون شب خونه ی دوستم الناز بودیم که اومدیم خونه دیدیم سیل آشپزخونه رو برداشته...که از در پشت بوم که تو آشپزخونه بود شکسته و راه باز کرده بود...و از اون ور هم آب به کمد لباسهام جاباز کرده بود و سه روز برام کار اجباری تراشید.....
بابایی لباس خودشو تنت کرده وشما اصلا خوشت نیومد
طبق معمول مه بانو مشغول گردگیری....راستی هنوزسفره ی هفت سینمون روجمع نکردم و خوشم میادکه باشه
دوستان من ومحیا سرماخوردیم و حال جسمی و روووووووووحی تعطیل
خوشحالیم فقط وقتی هست که محیا نوش جون غذا میخوره...خیلی افسردم میکنه بدغذاییش فقط کباب خونه پز دوست داره با سوپ و جیگر...اونم اگه خیلی گشنه باشه خوب میخوره....والا به زور باید بکنی تو دهنش
زینکوویت وسانستول روهم روزی یه قاشق میدم با یک میلی آیروویت...ولی رو اشتهاش تاثیر نداره
بردمش دکتر تا شربت اشتهایی چیزی بده...گفت خانوم وزنش خیلی هم خوبه ونرماله نمیخواد!
شیر آزاد وپاستوریزه هم که نمیخوره فقط جون من بیچاره رو میمکهخیلی ضعیف شدم سرم گیج میره بس که شیرخودمو میخوره حوصله ی کار مار رو ندارم ودلم میخواد فقط دراز بکشم...زودی خسته میشم
من موندم از مهر ماه چه جوری میخوام برم سر کار...آهن و امگا3 میخورم ولی انرژی بهم نمیده...میخوام دوپینگ کنمشما چی؟درچه حالین؟
خودمم چندوقتی معتاد واتس آپ وچت لاین با خاله ندام که تهرانه وخیلی باهم جووووووووریم شدم وفاطمه جونی مامان محیاگلی هم تازه به دوستان واتس آپیم پیوسته
راستی کیا تو وایبر و واتس آپ لاین هستن.....؟
انگار اعتیاد چندساعته به وب گردی از سرم افتاده خدارو شکر...وهمین فقط به وب دوستایی که بهمون لطف میکنن ونظر میذارن باعشق سر بزنم ....دوستووون داریم خیلی زیاد به چشماتون خیییییییلی میاد
عکسهای سفرمشهدهم تو پست قبلی گذاشتم هرکی خواست رمز رو تقدیم کنم...