پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

Thanks God for my life

یک ماه هم گذشت...سلام 14 ماهگی...

1392/12/2 23:32
2,696 بازدید
اشتراک گذاری

یک ماه  هم از تولد یک سالگی ات گذشت...و این تنها گذر عمر است ک با سرعت می دود...دلم میخواد اینجا جمله ای رو که بابا علیرضات تو برگه ی یادگاری تولدت واست نوشت رو بیارم...

دخترم یک بهار  یک تابستان  و یک پاییز و زمستان را دیدی...بقیه تکراریست!!!تنها لحظه های  خوب باهم بودنمان است که متفاوت و ماندنی است...

نازنین من...قدر لحظه لحظه های عمرت رو بدون...مثل خیلی از ماها که بهمون همین حرفها رو گفتند و نفمیده فرصت هارو از دست دادیم نباش و از تک تک ثانیه هات بهترین استفاده رو بکن و لذتش رو تو آینده ببر...

ماشالله خیلی شیطون شدی و بزن و بپاشت هم که تمومی نداره...و الهام مظلومنگرانفقط کارش شده مرتب کردن خونه...دارم فکر میکنم به خدا اگه میرفتم سر کار وضعم از این بهتربود...چون تو خونه نبودیم که دوتایی خونه رو کن فیکن کنیم!!!یول

ادای این روزهات که خیلی جیگر میشی اینه که عطسه ی الکی رو یاد گرفتی و دهنت رو باز میکنی سرت رو محکم میاری پایین و میگی هاااپچیخندهخیلی ملوس میشی...کاش میشد فیلمشو بذارم...

حالا چیزی که اعصابمو ریخته به هم...اینه که مموری دوربین رو عموی محترمت موقع تعویض گوشه اش رو شکسته و دیگه کار نمیکنه و تا اطلاع ثانوی عکس تازه نداریم...گریهکلافهمگه اینکه دوستان هفتاد هزاری خرج کنن و تازشو واسم پست کنننیشخند چون عکس تازه از دخملی خواسته بودن دوستان..

این عکس رو هم از قبل داشتم که توپت رفته بود زیر مبل و شما هم رفتی دنبالش و گیر کرده بودی و داشتی خیلی ملوس و خوردنی داد میزدی...منم مثل مامانهای بی رحم تازه  رفتم دوربین آوردم...!!!!!شیطانمژهخنده

 

اینها هم بدون شرح داخل جعبه ی اسباب بازیت که قبل تولدت خوشم اومده بود وبرات گرفته بودم

 

 

این عکس مال روز تولدته

محیا با کلاه باباییخنده

 

 این عکسهای آخری هم مال چند روز پیشه که مموری سالم بود...و محمدرضا هنوز گل نکاشته بود!عصبانی

 

 

راستی میگن 13 که رد شه ...نحسی و بدی هم میره...13 ماهگیت هم رفت..ایشالله که هرچی نحسی و بدی هم بود تموم شد و رفتزبان

نازنینم آغاز چهارده ماهگیت مبارک

نمیدونم چرا دلم میخواد نامه ی چارلی چاپلین  به دخترش رو هم که خیلی دوست دارم اینجا برات بیارم... 

 

 

 

میدانم شاید اکثر شما قسمت هایی از این  نامه را قبلاً خونده باشین ولی بخاطر فراموشکار بودن روح و عقل انسان،از شما می خوام دوباره بخونیم و به پایان متن اش فکر کنیم که میگه

 

من فرشته نبودم!

 

 

 

اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،

 

 

 

تو نیز تلاش کن.

 

 

 

و همگی یادمون بیاد که تنها چیز ارزشمندمان وجود انسانی ماست.

 

اگر شروع به خوندن این متن کردین دوست دارم تا آخر متن ادامه بدین! پس اگه هستی بیا ادامه مطلب....

 

 

 

 

((جرالدین دخترم!

اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، همهی این سپاهیان بی سلاح خفته اند.۹ برادر و خواهرت و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیش از مرگ برسانم.

من از تو بسی دورم،خیلی دور؛

اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را،از چشم خانه ی دلم دور کنم.تصویر تو آنجا روی میز هم هست تصویر تو،اینجا روی قلب من نیز هست.

اما،تو کجایی؟!!!

آنجا در پاریس افسونگر؛بروی آن صحنه ی پرشکوه تئاتر شانزلیزه می رقصی،این را می دانم.و چنان است که در این سکوت شبانگاهی،آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی برقِ ستارگانِ چشمانت را می بینم.شنیده ام،نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه،نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر تاتارها شده است،شاهزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه ی تحسین آمیز تماشاگران،عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند،تو را فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.

من پدر تو هستم جرالدین؛ من چارلی چاپلین هستم.

وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نسشتم و برایت قصه ها گفتم،قصه ی زیبای خفته در جنگل،قصه ی اژدهای بیدار در صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می گفتمش:برو من در رویای دخترم خفته ام.

رویا میدیدم جرالدین،رویا؛رویای فردای تو،رویای امروز تو،دختری می دیدم به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان که میرقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند:

 

دختره رو می بینی؟!! این دختر همون دلقک پیره!اسمش یادته؟!

چارلی!!!

 

..........

آره!!!من چارلی هستم.من دلقک پیری بیش نیستم.

امروز نوبت توست،من با آن شلوارِ گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی!! این رقص ها و بیشتر از آن صدای کف زدنهای تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد .

برو!!!! آنجا هم برو!

اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن،زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که،از بی نوایی می لرزد،من یکی از اینان بودم جرالدین،در آن شب ها،در آن شب های افسانه ای کودکی،که تو با لالایی قصه های من به خواب می رفتی.من باز بیدار می ماندم،در چهره ی تو می نگریستم،ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی!! آیا این بچه گربه هرگز تو را نخواهد شناخت؟!!!

............

تو مرا نمی شناسی جرالدین.درآن شبهای دور،بس قصه ها با تو گفتم:اما قصه ی خود را هرگز نگفتم.این هم داستانی شنیدنی است.داستانِ آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد.این داستان من است.من طعم گرسنگی را چشیده ام،من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر ،من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را ،که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ،اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی آن رامی خشکاند احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد.

..........

داستان من به کار تو نمیآید،از تو حرف بزنیم.به دنبال نام تو،نام من هست.

چاپلی!!!

با همین نام ،۴۰ سال بیشتر ،مردم روی زمین را خنداندم،و بیشتر ازآنچه آنها خندیدند،خود گریستم.

جرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی.تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب،هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمندان را یکسره فراموش کن اما حالِ آن راننده ی تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،حالِ زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار.

به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون و چرا قبول کند.اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی.گاه به گاه با اتوبوس یا مترو،شهر را بگرد مردم را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دستِ کم روزی یکبار با خود بگو،من هم یکی از آنها هستم.

آری! تو یکی از آنها هستی دخترم،نه بیشتر!

هنر، پیش از آنکه ۲ بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب ۲ پای او را نیز می شکند وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه،صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم،از قرنها پیش آنجا ،گهواره ی بهاری کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و مغرورتر از تو.

آنجا از نور کورکننده ی نور افکن های تئاتر شانزلیزه خبری نیست،نورافکن رقاصان کولی ،تنها نور ماه است.نگاه کن،خوب نگاه کن؛

آیا بهتر از تو نمی رقصند؟!!

اعتراف کن!!!

همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد،همیشه کسی هست بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده ی چارلی ،هرگز کسی انقدر ،گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن،ناسزایی بدهد.

............

من خواهم مُرد و تو خواهی زیست،امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی.همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم،هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی ۲ فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.جستجویی لازم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاه ام.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام،اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم!

 

 

مردمان روی زمیناستوار ،

 

 

بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

 

 

شاید شبی درخشش گران بهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.شاید روزی چهره ی زیبایی،تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند،دل به زر و زیور نبند زیرا :

 

 

بزرگترین الماس این جهان آفتاب است

 

و این الماس بر گردن همه می درخشد.

 

 

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یکدل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد او عشق را بهتر از من می شناسد او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است این را می دانم.بروی صحنه،جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند به خاطر هنر می توان لُخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت.

 

اما هیچ

 

چیز و هیچ کسِ دیگر در این جهان نیست که شایسته ی

 

آن باشد دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند.

 

...................

 

برهنگی بیماری عصر ماست،

 

من پیرمردم و شاید که حرف های خنده آور

می زنم اما به گمان من

 

تن عریان تو،باید مال کسی باشد که روح

 

عریانش را دوست می داری

 

بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ۱۰ سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی.

نترس!!!

این ۱۰ سال تو را پیرتر نخواهد کرد.بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه ی جزیره ی لختی ها می شود می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند،با اندیشه های من جنگ کن دخترم!

من از کودکان مطیع خوشم نمی آید!

با این همه،پیش از آنکه اشک های من این نامه را تَر کند می خواهم یک امید به خود بدهم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

چارلی دیگر پیر شده است جرالدین!

دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص،روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی؛

حاضر به زحمت تو نیستم،تنها،گاه گاهی،چهره ی خود را در آینه ای نگاه کن آنجا مرا نیز خواهی دید.خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد،چارلی را،پدرت را،فراموش نکنی.

 

من فرشته نبودم!

 

 

اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،

 

 

تو نیز تلاش کن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

مامان ستاره
2 اسفند 92 19:56
سلام عزیزم ... محیا جونی خوبه .... من تا به حال این نامه رو کامل ندیده و نخونده بودم شاید یکی دو خط رو در جاهایی دیده بودم ... خیلی زیبا بود واقعا زیبا بود ممنونم الهام جونم دست گلت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی عزیزم .
مامان الی(الهام)
پاسخ
ممنون عزیز خوبیم از شما چه خبر؟
الناز مامان مهیار
2 اسفند 92 21:29
این بگو الهام جون که مموری پر کشیده که عکس تازه نیست انشا الله که مموری تازه میاد پس چشم انتظار مموری.............
مامان الی(الهام)
پاسخ
خدا بگم باعث و بانیش رو چیکار کنه...این کجاش خنده داره الناز؟
مرضیه مامان محیا
3 اسفند 92 1:35
الهام جون چه سلیقه ای منم خیلی از نامه چارلی خوشم اومده بود خیلی قشنگ بود این پستت هم مثل خیلی از پست هات خیلی جالب بود کلی از خوندنش ذوق کردم نوشته بابایی محیا برا روز تولدش خیلی قشنگ بود مثل این که شما زن و شوهر کلاً دوتایی تو نوشتن تبحر دارین ماشاا... فکر کنم محیا بانو هم یک نویسنده خوبی بشه
مامان الی(الهام)
پاسخ
آره من که همین چند روزه چندبار دوباره خوندمش...ممنون مرضیه جون تو لطف داری...آره بابایی اصلا اهل نوشتن نیست برعکس من...ولی بعضی وقتها یه جمله هایی میگه که باید با طلا نوشت
مامان مهيار
3 اسفند 92 1:37
عزيزم تولدت مبارك 14 ماهگيت مبارك همه چي مباركت باشه ببخشيد كه دير رسيدمشماهم يه سري به ما بزنيد
مامان الی(الهام)
پاسخ
مرسی خاله النازجونیالان میایم
رفیق تازه
3 اسفند 92 2:31
پست کم نظیر و عالی بود همه جوره
مامان الی(الهام)
پاسخ
لطف داری عزیز
مامان ستاره
3 اسفند 92 11:41
خیلی باحال بودن دستت درد نکنه عزیزم دلم براش یه ذره شده بود
مامان ستاره
3 اسفند 92 11:41
برو خصوصی جوجو
مامان ایلیا
3 اسفند 92 13:11
چهارده ماهگیت مبارک عزیزم الهام جون خیلی عالی بود این نامه رو قبلا خونده بودم اما الان با دقت بیشتری خوندم و خیلی به نظرم جالب بود کاش همه ما تلاش کنیم که آدم باشیم
مامان الی(الهام)
پاسخ
آره خداییش...خوب اگه فقط 313 تا انسان واقعی تو این دنیا بود که امام زمان میومد!! فکر کن.....واقعا آدم شرمنده میشه
گلی
3 اسفند 92 13:59
وای الهی فدات شم محیا جون که هرچی می پوشی بهت میاد خانم میشی جیگر این بلوز بافتنی تو عکسای آخرش خیلی خوشکله
مامان الی(الهام)
پاسخ
خدا نکنه خاله جونی چشات خوشگله
mamane mahya
3 اسفند 92 14:15
azizam 14mahegit mobarak kheili balai zire mobl chikar mikoni sheton bala
مهسا
3 اسفند 92 17:04
سلام الی جونم خوبم ببخشید مهسای بی معرفت بعد از کلی وقت اومده بهت سر بزنه الهی خاله فداش بشه چه بزرگ شده عزیزم عاشق ائون لباس شکلاتی رنگش شده جونم چقدر قشنگ بود متنت بسیار زیبا مثل همیشه
مامان الی(الهام)
پاسخ
سلام بر خاله ی بی وفای خودم...تولد هم که نیومدیممنون متن نیایش یک مادر رو هم حتما بخون....
مهدیه مامان امین جون
3 اسفند 92 18:12
الی جون جات خالی امروز با مامانت با هم تو مهمونی بودیم. خیلی دلم میخواست تو هم اونجا بودی. راستی میگم به جای مموری گرون یه کم رده پایین که حافظه اش کم باشه بخر تا ما از دیدن شیرین کاریهای خانم گل بی نصیب نمونیم.
مامان الی(الهام)
پاسخ
چه خوب...ای بابا مهدیه جون میدونی که این خاله های به ظاهر مهربون..بعد فوت مادربزرگم من وناهید رو هیچ وقت حساب نمیارن...من از دروغ وتظاهرنمایی خوشم نمیاد...از همه ی خاله عای بابا بدم میاد مخصوصا بتول که سر اون جریان.... متنفر شدم ازش
اعظم
4 اسفند 92 0:33
سلام عزیزم .14 ماهگی محیا جون مبارکش باشه خوبین خوشین ؟با خونه تکونی چه میکنین ؟ اینجا خبری از عید نیست اما اگه بری مغازه ایرانی یه کم بفهمی نفهمی حس میکنی البته به خاطر عید پاک که نزدیک عید ماست تخم مرغ رنگی میشه پیدا کرد
مامان الی(الهام)
پاسخ
ممنون ..راستش برای تولدمحیا خونه تکونی کرده بودم ولی باز هرچه قدربخوای کار هست... نه بابا جات خالی اینجا ماهی قرمز غوغا میکنه...دوربین خوب شه برات عکس های بیرون وحال وهواشو میذارم...
اعظم
4 اسفند 92 0:34
عکس ها همین ها هم عالی شدن الهی عزیزم زیر مبل گیر افتاده خوشم میاد از صبرت الهام با خیال راحت رفتی عکس گفتی
مامان الی(الهام)
پاسخ
آره دیگه ...حرف مامانم بهم ثابت شد که میگه خیلی آدم ریلکس و بی خیالی هستی و اصلا به من نکشیدی
میم مثه محیا
4 اسفند 92 6:35
سیزده ماهگیت مبارک عزیزم
میم مثه محیا
4 اسفند 92 6:36
من دلم عکسای تازه از محیابانو میخاد دنگ ما چقدر میشه؟
مامان الی(الهام)
پاسخ
میگم با دوستان مشورت کن ببین چقدرش به تو میرسه؟
الناز مامان مهیار
4 اسفند 92 11:32
کامنت قبلی بی اسم از من بود یادم رفت اسم بنویسم
مامان الی(الهام)
پاسخ
جیگر کامنت بی اسم نیومده!!
مامان محیا
4 اسفند 92 15:37
عزیزمی ملوسک.خیلی خوردنی هستی.................
مامان فاطمه
4 اسفند 92 19:30
13 ماهگیت مبارک گل من ای جونم تو اون عکسی که کلاه بابابییش رو سرش کرده چقدر با نمک شده هزار ماشالله
مامان الی(الهام)
پاسخ
ممنووووووونم گلم آره خودشم خیلی ذوق کرده بود
مامان فاطمه
4 اسفند 92 19:33
هزار تا بوس آبدار واسه محیای خوشگل خودم ودست جونی ناراحت نباش همه بچه ها همینن فاطمه هم تو یه لحظه همه خونه رو کن فیکون می کنه!!!! ایشالله به زودی مموری تازه و عکسای ناز از محیا جوووون می رسه.
مامان الی(الهام)
پاسخ
مرسی خاله از دلگرمی اتایشالله
دخملي تنها دليل زنده بودنم...(لي لي)
5 اسفند 92 5:34
دیشب تو فکرت بودم که یه قطره اشک از چشمهام جاری شد از اشک پرسیدم چرا اومدی؟ گفت اخه تو چشمهات کسی هست که دیگه جای من نیست
مامان الی(الهام)
پاسخ
با من از این حرفها نزن...من احساساتی ام هاااااا
دخملي تنها دليل زنده بودنم...(لي لي)
5 اسفند 92 5:36
اي جونم نگا زير ميز چه ميكني خاله؟؟؟؟ تو سبد درست مثل اوايي...!!!!!!!! عسيس دلمي به خدا..... الهام زودتر يه فكري به حال مموري بكن
مامان الی(الهام)
پاسخ
آخه میگن بدین بیرون رویه اش رو عوض میکنن و کم خرج میذاره...واسه همین هنوز منتظرم علی وقت کنه ببره درست کنه....
دخملي تنها دليل زنده بودنم...(لي لي)
5 اسفند 92 5:36
ورودت به 14 ماهگي مبارك عزيزم
مامان الی(الهام)
پاسخ
ممنون خاله جونم
دخملي تنها دليل زنده بودنم...(لي لي)
5 اسفند 92 5:37
چقدر نامه ي چارلي چاپلين زيبا بود..... همين طور نوشته ي بابايي محيا براي محيا
نرگس
7 اسفند 92 18:02
عزیزم 14 ماهگیت مبارک.... از اون جمله ای که بابایی واست نوشته بود خیلی خوشم اومد..پر از معنا
خاله
10 اسفند 92 21:52
وب دختری با کلی عکس به روز شد بدو بیااااااااااااااااا که منتظرم
ابجي سجا
12 اسفند 92 13:04
بی چشم میشه زندگی کرد،بی نفس هرگز،همه عالم چشم من ولی تو نفس من.
ابجي سجا
15 اسفند 92 15:55
پاییز یا زمستان چه تفاوتی دارد ؟ حضورت ، صدایت ، نفس هایت و گرمی دستانت بهاری می کند سرزمین مرا...
ابجي سجا
15 اسفند 92 16:06
سلام خاله جون خوبين؟؟محياجون خوبه؟؟
مامان الی(الهام)
پاسخ
نسبتا خوبیم۰۰۰مرسی
مامان ستیانفس
25 اسفند 92 16:48
اینا مال محیا جونی خودمبعضی از قسمتهای نامه رو خوندم زیبا بود