9 ماه انتظار ...9 ماه زندگی
دختر قشنگ من این نه ماه هم تموم شد
نه ماه متولد شدی و من نه ماه زندگی رو آغاز کردم
قشنگم نهمین ماهگرد تولدت مبارک
دوستت دارم عاشقتم و حرفای دلم رو برای نه ماهگیت تو ادامه مطلب میذارم
بریم سراغ شیطنت هات...
این گلخونه و آشپز خونه شده محل پر تردد شما که یه تشک نرم انداختیم وسط راه که راحت بتونی بری و بیای ....
اخه به خاطر شما در اتاق پذیرایی رو با تمام وسایل ومبل ومیز و ...بستیم کشیدیم و الان داریم توی حال و اتاق خواب زندگی میکنیم!!!( که تخت خودمون وبا همه ی مخلفات بازم برداشتیم وگذاشتیم تو پذیرایی والان رو زمین میخوابیم ...آخه همش عادت کرده بودم رو تخت خودمون کنارت بخو ابم وشیر بدم که شما هم مییخوابیدی و گاهی از تخت میافتادی!!!)
فیلم خونه مون رو بعد از تغییر دکراسیون به خاطر شما گرفته ام و دارمش
اتفاقا بد هم نشد و لا اقل کار من از هر روز مرتب کردن اتاق پذیرایی راحت شده
اخه بابات قبلا دوست نداشت توی حال بشینیم و میگفت مگه آدم چقدر زندگی میکنه که بخواد بعضی چیزها وسایل و مکانها رو آک بند نگه داره....
برای همین الان این گلخونه وآشپزخونه شده دوست صمیمی شما که هر وسیله ای دستت بیاد میبری میندازی تو گلخونه و بعد هم میخوای که برداریش!!! الان دیگه گلخونه شده جایگاه کنترل تلویزیون وقاشق و ....
اینم به روایت تصویر...
اون روز هم تو آشپزخونه کار میکردم دیدم که صدات در نمیاد...
اومدم دیدم بله!!!!!!!!!!!!!!!!گلهای بیچاره ای که زندایی ام داده بود وگذاشته بودم ریشه ببنده افتاده دست خانم کاوشگر
وقتی هم یه کوچولو دعوات کردم چنان گریه ی نازی کردی که بعدش اومدم خوردمت و گلها رو بی خیال شدم
محیای من زندگی من وجود من
باورم نمیشه یعنی نه ماهه شدی؟
یادم میاد نه ماه انتظار برای به دنیا آمدنت خیلی طولانی تر به نظر می رسید
چطور این نه ماه رو که در کنارم بودی مثل برق و باد سپری شد و من نفهمیدم
چطور با تو زمان میگذرد ؟ من جوانی ام میگذرد و تو نوزادی ات
محیای من الان که دارم اینا رو واست مینویسم صبح روز و جمعه است وتو و بابایی خوابین و من دلم واست تنگ شده
دارم گریه میکنم وقتی یادم میاد همه ی با تو بودن هام به سرعت خواهند گذشت و من یکدفعه میبینم داری عروس میشی و میخوای از خونه ام بری..
گریه امونم رو بریده ..
آخه من قبل تو خیلی بی کس وتنها بودم و با ورود تو واقعا زندگی گرفتم...
شاید تو یکی از پست ها بخوام خیلی چیزها رو بهت بگم...و برای خودم ثبت کنم
دارم فکر میکنم نکنه وقتی بری بازم تنها بشم
محیابانو از الان دارم برای خوشبختیت تلاش میکنم و دعاهای مادرانه ام رو نثارت میکنم
نکنه وقتی بزرگ شدی .... اصلا نمیخوام این جمله رو کامل کنم
دلم میخواد باهات مثل یه دوست باشم تا رابطه ی مادر و دختر
حتی الان هم وقتی از خواب پا میشی که باید بیام وبغلت کنم صدات میزنم سلام دوست کوچولو...
تو بزرگترین هدیه ی خدا به منی
گاهی باورم نمیشه که دارمت ...حس میکنم دارم خواب میبینم ... من و دختر؟
یعنی توی عروسک مال خود خودمی؟
یادم میاد دو سال پیش روز تاسوعا وقتی داشتیم شمع روشن میکردیم دختر خاله ام سحر که هفت سال ازم کوچیک تره پرسید: بزرگترین آرزویی که داری چیه؟؟؟و من نگاه کردم به ثنا( دختر خاله ی کوچیکم که یک ساله اش بود) و همینجوری گفتم : آرزو میکنم یه دختر کوچولو داشته باشم ...
و با اینکه تصمیم داشتیم بعد پنج سال از عروسیمون که یه کم به کار وزندگیمون سر وسامون دادیم بچه دار بشیم ولی بعد دو سال از عروسی ناخواسته شما شدی هدیه ای از طرف خدا واسه ما...
و تو الان همان آرزوی بر آورده شده ی منی...!!!!محیای من.
وقتی میخندی خدا رو بلند بلند شکر میکنم تا خودت هم حس کنی
وقتی گریه میکنی اونقدر بانمک میشی که دلم میخواد فشارت بدم تو بغلم
وقتی با چشای پر از شیطنت بهم نگاه میکنی با ذوق و شوق فقط قربون صدقه ات میرم
وقتی از خواب بیدار میشی داد میزنم سلام خورشید من ( چون روز من با باز شدن چشای قشنگت صبح میشه)
وقتی بزرگ شدنت رو به نظاره میشینم دلم برای لحظه لحظه ی با تو بودن ها تنگ میشه
خدایا به خاطر تک تک این نعمت ها ازت ممنونم ...بهت مدیونم