پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

Thanks God for my life

مادرانه ...

قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی، کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن. از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من گذر کردم، اشکهایی را بریز که من ریختم، دردها و خوشیهای من را تجربه کن، سالهایی را بگذران که من گذراندم... روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم، دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن، همانطور که من انجام دادم ... بعد، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی....   دختر کوچکم وقتی برای خوراندن قطره ی آهن سعی میکنم یه ذره گریه کنی تا مستقیم بریزم گلوت  که دندونای تازه در حال رشدت سیاه نشه با خودت چی فکر میکنی...؟ حتما میگی چه مامان بدی ! گریه ی من رو در میاره تا قطره بریز...
12 مرداد 1392

د مثل دندون - ت مثل تب

نازنین محیای من قدم دندونات توی این ماه مبارک پر خیر و مبارک!   ایشالاه که چرخش تو دهنت برات بچرخه!         برای خوندن ماجرای فهمیدن ورود دندونهای خوش قدمت برو ادامه ی مطلب رو بخون عزیز   وای عزیزم هنوز از دست سرماخوردگی خلاص نشده درست 23 تیر ساعت حدود 11 شب کم کم شروع به تب کردی... که اتفاقا احسان کوچولو اینا هم همون موقع زنگیدن واومدن خونمون(برای آوردن توتال کر! آخه میخوام مامان خوشتیپی برات باشم دو کیلو ونیم اضافه وزن دارم و دکتر رژیم شیردهی هم میرم)و شما اصلا حوصله نداشتی بگذریم ... حدود ساعت 1 رفتن و شما تبت رسید به 39!!!...
11 مرداد 1392

خونه آقاجون اینا

دیشب ٨خرداد خونه ی مامان جون اینا بودیم آخه یکشنبه میرن مشهد ... حیاطشون خیلی خوشگل وبهاری شده بود ودلم نیومد عکس نندازم  اگه میخواب همه ی عکسهای اون روز رو ببینی بیا ادامه ی مطلب     دیشب ٨خرداد خونه ی مامان جون اینا بودیم آخه یکشنبه میرن مشهد ... حیاطشون خیلی خوشگل وبهاری شده بود ودلم نیومد عکس نندازم   اینم از شب واینم از خود آقاجونم که من وبابایی عاشقشیم آخی حالا چرا غریبی میکنی جیگر     ...
11 مرداد 1392

اولین ماشین سواری

همچین با افتخار سوارش میشی که انگار مخترع آیفون باشی   ولی ماجرا ی سوار شدن و و عکسهای ادامه ی مطلب جالب تره برو ببین و حالشو ببر  محیا جونم اولش که خیلی با تعجب نگاهش میکردی   بعد برای کشفش شروع به مزه کردنش کردی.... با اینکه بلد نبودی هنوز باهاش حرکت کنی ولی  صداش و اسباب بازیهاشرو دوست داشتی البته بیشتر واسه خوردن!   و در نهایت خیلی ازش خوشت اومد   ...
11 مرداد 1392

محیا و ماجراهای نه نه قور قوری...

      برای دیدن ماجرا باید  بری به ادامه ی مطلب     وای نه نه قورقوری چه بد بهت نگاه میکنه!! تازه زبونشم واست در آورده !!!حرفی بهش زدی؟؟؟ میگه محیای خوششمزه چرا همرنگ من پوشیدی ؟ می خورمت ها!!!!     اه مامان شما که نباید ادب رو از نه نه قورقوری یاد بگیری!!!  زشته زبونتو بذار تو مامانی اینو خاله مریم(دوست مامانی) واست کادو آورده ...
11 مرداد 1392

فوت کردن

وای این موضوع رو که دیگه نگو: تازه یاد گرفتی آب دهنت رو فوت کنی و هرچی بهت میدم تا میبینی میخوام بیارم سمت دهنت فوت میکنی ( پو پو پو ) و همه چی رو پخش وپلا میکنی . فکر کن قطره ویتامینتم همین کار رو میکنی و خونه زندگی رو میزنی به هم( فیلمش هست) دیگه ناچارم وقتی بهت بیسکوییت مادر میدم اگه لباست تمیز باشه درش بیارم!!! ملاحظه کن عزیزم...   تازه دسمال رو هم ازم میگیری که بخوری و تا ازت میگیرم گریه میکنی... شیطون بلایی شدی واسه خودت   مام انی زشته خانومم دختر خوبی مثل شما نباید از این کارا بکنه   ...
11 مرداد 1392