محیا و لباس سبز احیا ...!
عزیزم پارسال تو شب احیا که سه ماهه تو دلم بودی وقتی قرآن رو سر ها میذاشتن یه قرآن کوچولو هم واسه سر مبارک شما گذاشتم روی دلم و ... نذر کردم که اگه یه دختر سالم وخوشگل خدا بهم داد برای شبهای احیا لباس سبز براش بدوزم و اسم علی روش بزنم...
اینم از اولین لباس قشنگت که خودم واست دوختم.خیلی بهت میاد
پرنسس من
شب اول خونه بودیم ولی شب دوم با هزار مصیبت با اینکه حالم هم زیاد خوش نبود درست اعت ٩ شب لباست رو تموم کردم و بعد افطار حاظر شدیم رفتیم مسجد حاج علی.
شما هم تا ساعت ١ شب زنده داری کردی قربونت برم ولی بعدش گریه وگریه ...که خوابت میومد اما با اون سر وصدا نمیتونستی بخوابی.آخرش توی گوشهات دستمال کاغذی چپوندم وقشنگ تا آخر مراسم یه تخت خوابیدی و ساعت ٤ برگشتیم خونه.شب سوم احیا هم دوباره لباسهاتو پوشوندم و منتظر شدیم بابایی بیاد ببرمون مسجد...که بابا دیر کرد وشما خوابت برد ودلم نیومد آرامشت رو به هم بزنم وتنهایی خونه با tvنگه داشتم که مستقیم صحن امام رضا رو نشون میداد.البته یه اول جوش الکبیر رو یادمه و یه بک یا الله و بقیه!
جالب اینه تا شروع کرد بک یا الله شما بیدار شدی وگریه کردی و فقط شیر میخواستی.و مجبور شدم کنارت دراز بکشم و شما به شیرت برسی و من به مراسم پایانی.و همون جا شما تو بغلم قرآن رو گذاشتم رو سرمون و به همون کتاب مقدس قسمش دادم که خودش از چشم بد نگه ات داره و همیشه مراقبت باشه که بالاتر از اون قدرتی نیست و کمک کنه اونطور که میخواد بزرگت کنم تا اهل وصالح باشی عزیزکم