پشت سر گذاشتن یک غول بزرگ
خدارو شکر عزیزم واکسن پایان 6ماهگیت هم ب خیر وخوشی تموم شد.
خیلی دلواپس بودم.آخه میگفتم دوتا واکسن میزنن وخیلی سخته و...
جوری که وقتی رسیدیم مرکز بهداشت(با مادر رفته بودیم)من دیدم دستام داره میلرزه.به مادر گفتم من نمیتونم نگه اش دارم شما بیا.
آخه طاقت گریه و دردت رو ندارم جگرگوشه ی من
ولی به برکت امام حسن مجتبی و به یمن این روزها گریه ات همون موقع زدنش بود وبعدش حالت حسابی خوب بود ورفتیم مسجدشب اش هم با اینکه استامینوفن داده بودمت ولی مدام بیدار میشدم ونگران بودم تب کنی .خداروشکر تب هم نکردی
قربون خدا برم اخه نه که این روزها بابت سرماخوردگی و دندونات حسابی حالت بد بود این دفعه خودش همه ی حواسش بهت بود.
اینم وقتی که خانومه وزنت میکرد وشما قشنگ مثل یه خانم متشخص بدون اینکه صداتم در بیاد جریان رو با آرامش دنبال میکردی ببینی چیکار داریم میکنیم .فدات بشه مامانی که این قدر موقعیت شناس و فهمیده ای( به یاد حسین فهمیده)منتهی حسین پایین تانک بود شما بالای تانکی.
مهم اینه که هر دو فهمیده هستین...اینجاش مهمه!
هدیه ی من به مامانها
مطلب مربوط به خاطرات جنینی محیا بروز رسانی شد
دعوت میکنم دوباره ازش لذت ببرین و نظر بزارین
شک ندارم مثل من دهنتون باز میمونه