تیریک یک ماه مانده به روز موعود...پایان یازده ماهگیت مبارک عسلم
میشه گفت تو یازده ماهگی دوپینگ کردی عروسک...
همه ی پیشرفت های اساسی ات میشه گفت توی این ماه ثبت شد عزیزم...
5 آذر بود که کشف شد میتونی بدون تکیه گاه رو پای خودت وایستی و رکوردت تا 20 ثانیه رسید ...
و به قول فاطمه جون هیچ تلاشی برای تاتیماسیون نکردیم و خودت همینجوری به مبل و دیوار تکیه میدادی و راه میرفتی...
27 آذر بود که عزیزجون اومد خونه مون و من توی آشپزخونه مشغول بودم که
عزیزجون گفت: ااااااه!! الهام از کی راه میره؟؟
من : راه نمیره!!!!
یهووو دیدم مامانم تو رو گذاشته روبه روش و تو داری قشنگ سه چهار قدم میری به طرفش...
واااای از خوشحالی میخواستم جیغ بکشم
دست از کار کشیدم و اومدم تماشا و تا شب همش با یه متری فاصله میذاشتمت و میومدی بغلم و من همش قربون صدقه ات میرفتم و دست میزدم و آفرین
اون قدر تا شب تمرینت دادم که وقتی بابایی اومد گفتم یه سورپرایز واست دارم ...
گذاشتمت کنار و مبل و گفتم محیای مامان بیا بغلم ....
وااااااااااااااااای شما هم دستت درد نکنه خواستی منو پیش بابات روسفید کنی که دیدیم
بععله شما ماشالله نه قدم کوچولو اومدی بغل مامان
واااای بابات رو نگو.... چه ذوقی کرده بو...چشاش داشت از ذوق و شوق میزد بیرون
همچی تشویقت میکرد که گویی تو المپیک ٢٠١٤ مدال طلا آورده باشی
اتفاقا پدربزرگ بابایی هم اون روز اومده بود ببینتت و توی این لحظه ی قشنگ من و بابات نظاره گر بود و کلی تشویق کننده داشتی
عزیزم از الان ببین که ما مشوق های پیشرفتت هستیم و همه جوره باهاتیم ...
الهی مادر قربون اون اولین قدمهایی زندگیت بره ...
امیدوارم همیشه قدمهات تو زندگیت محکم و استوار باشه عزیزترینم...
حالا بگو
لا حول ولا قوه الا بالله ماشالله
البته از وقتی تاتی کردی کارم خیلی سخت شده چون مدام میفتی زمین و این ور اونورت رو میزنی در و دیوار و گریه...ایشالله که زودی بتونیی راحت و محکم تر راه بری و دیگه نیفتی زمین...
دیگه جونم واست بگه ٢١ اذر بود که برای اولین بار گفتی بابا و پدرت همچین بهت افتخار میکرد که قبل از کلمه ی مامان گفتی بابا ...که نگو!!!! شما هم دمت گرم همش تا چند روز دکمه ی ریپیت ات روشن بود و بابا بابا از دهنت نمی افتاد...
تا اینکه شب چله هم که زیاد حالت خوش نبود هر موقع توی خواب چشم باز کردی با ناله میگفتی مامان مامان ....
آره دیگه وقتی حالت کوکه بکو بابا
وقتی هم که سر کوک نیستی بگو مامان
شوخی کردم عزیزم ...مامان به قربونت بره که خودتم میدونی موقع نیاز تنها کسسی که دردت رو میفهمه و ارومت میکنه فقط مامانه
شما هر وقت خواستی بگو مامان..من میگم جانه مامان
البته الان فکر کنم چند روزی دوباره بابا و مامان گفتن هات یادت رفته!!!!آخه هر چیز تازه ای رو که یاد میگیری تا یکی دو هفته مدام تکرارش میکنی و بعدش دیگه ولش میکنی...!!!
خلاصه دخترکم ...ماشالله داری خانومی میشی واسه خودت...هیچی نشده سینه خیز رفتنت هات یادم رفته!!!!چقدر زود میگذره...وقتی فکر میکنم که یه روز این اولین تاتی کردنت هاتم از یادمون میره دلم ناخداگاه تنگ میشه
تو داری بزرگ میشی عروسک من ...
بزرگ شدنت رو از اونجایی میفهمم که دیگه پشت سر بابایی یا کسی که داره از خونمون میره گریه نمیکنی و ریلکس خداحافظی طرف رو میبینی و میخندی...( نمیدونم چرا شما آخرش این بای بای و دس دسی رو یاد نگرفتی!!؟؟؟) به قول عزیز میگی اونا مال نسل قدیم بوده من الان شاهکارهای هوشمندانه و فانتزی تری از خودم نشون میدم)
قبلا تا من میرفتم ...گلاب به روتون دستشویی که تو راه پله هست...گریه میکردی و ...
الان مثل یه خانومه متشخص بهت میگم محیا دارم میرم جیش الان برمیگردم
شما هم به ادامه ی کارتونت ادامه میدی یا از پشت در شیشه ای منتظر میشی که من برگردم
ای مامان به فدای درک و فهمت
قبل چله توپول موپول شده بودی ماشالله که دوسه روز دوباره اسهال شدی و استفراغ و لپ های خوشمزه ات آب رفت ...و به قول فاطمه جون بچه مثل کره میمونه زود وا میره و زود هم خودشو میبنده!!! ایشالله که زودی دوباره توپول موپول شی
میگن این بیماری مسمومیت هم همه گیر شده!!! مواظب نی نی ها باشین ...شاید مال آلودگی باشه
عاشق قابلمه قاشقی و میشه گفت همیشه تو خونه مثل خاله ریزه قاشق به دست میگردی
هرچی میخوری حتما تعارف میکنی و به خورد طرف هم میدی...قربونت برم که اینقدر مودب و دست و دلباز هستی
حالا بریم سراغ کارهای روزانه ات...
صبح ها زودتر از من پامیشی تا چشم باز میکنی اول میری سراغ عروسک هات و اسباب بازیهات که دیگه جمع شون نمیکنم !!اونایی که دوس داری و زیا باهاشون بازی میکنی همونجا همیشه کنار رختخوابت به راهه!!!! بعد از اون میای با ناز و گاهی با حرکات خشونت آمیز بیدارم میکنی
البته من بیدار هستم همیشه ولی خودم رو میزنم به خواب تا شما بیای نازم رو بکشی و بیای بغلم تا بلند شم...
راستی مامانها حتما این کره ی هوش رو برای نی نی ها تهیه کنین خییییلی عالیه...من تو کتاب بچه های تیزهوش هم یه همچین وسیله ای رو دیده بودم و کلی گشتم تا پیداش کردم
به نظرم برای سن محیا از الان لازمه...فعلا خودش نمیتونه شکل ها رو پیدا کنه ولی من شکل مورد نظر رو از کره میارم جلوش و محیا قشنگ حالا بع کلی تمرین و تکرار شکلها رو میندازه توش...
از همه بیشتر عاشق این عروسک کچلت هستی که صبح ها تا چشت بهش میفته میگی
نی نی و میری بغلش میکنی و دیدار صمیمانه...!!!
بعد میریم سراغ شبکه ی پویا و کارتون و صبحونه...که سه قاشق سرلاک موز با دوتا بیسکوییت مادر و یه قاشق پودر چهار مغز بهت میدم...( راستی مامانها حساسیت زبان محیا که برفک میگرفت و ابری میشد از سرلاک خرما بود!!! بهش حساسیت داره)
به کارتون خیلی علاقه داری...
مامانها کارتون ها و سی دی های آموزشی که با شعر باشه میدونین الان کدوم ها بهتره برای محیا که تهیه کنم؟؟ این سی دی های صد افرین شعر و اینا زیاد نداره و فعلا محیا علاقه ای بهشون نشون نمیده ١ ولی عاشق شعر و کارتونه
بعدشم که شما میری سراغ کارهات که کلی به مامان کمک میکنی...
از طواف چند دور اشپزخونه و خالی کردن کمد ها گرفته ...تا مرتب کردنه اتاقه خودت...که در ادامه به روایت تصویر مشاهده خواهی کرد!!!!!
ای به قربون این دختر خوبم برم که همیشه کمک دست مامان هست و تنهاش نمیذاره ...
قبلا از جارو برقی میترسیدی...اونقدر تکنیک تصویر سازی ذهنی رو روت اجرا کردم که الان نه تنها نمی ترسی بلکه هر وقت خواستم راش بندازم میای میشینی روش و طوافش میکنی!!!
به این صورت که جارو رو توی یه اتاق دیگه باز میکردم تا صداش بیاد و من پیش شما دست میزدم و میخندیدم..م کم در اتاق رو باز کردم تا صدای جارو قشنگ بیاد و همچنان به پایکوبی و خوشحالی مشغول بودیم که کم کم به صداش عادت کردی و شما هم خندیدی
الان اون تصویر رو تو ذهنت ساختم که با صدای جارو میخندی و پایکوبی میکنی...
عجب مامان روانشناسی هستم من...آفرین به خودماخه مجرد که بودم کتابهای تکنیک ذهنی و روانشناسی زیاد میخوندم...
ببینین اینجا بچه ام رو پای خودش وایستاده...دست دست
حالا بهش بگین ماشالله ماشالله چشم نخوری ایشالله
اتاقتم که دیگه نگو ...تازه یاد گرفتی دستگیره هاش چه جوری باز میشه و الهامه بیچاره تا چش ازت برداره با این صحنه مواجه میشه
اینجا هم کارت تموم شده و با افتخار داری از اتاقت میای بیرون و ...نگام میکنی و منتظری که ازت قدردانی کنم
محیابانو : مامانی من دیگه کالم تموم سده...میتونی شما بیای تو !!!بکس کنال میخوام رد شم برم بخوابم خسته سدم
چلا دالی بد نگام میکنی؟ نمیخوای ازم تسکل کنی مامان؟؟!!!عجب دختله قدر نسناسیه این مامانه من...تازه داله ازم عسک میندازه و نگا میکنه!!!!!
تازه کار فقط به مرتب کردن کمد هات نمیرسه...لباسهاتم پهن میکنی!!!!
و میام میبینم کل لباسهای خیست نقش زمین شدن!!!!
مامانی فکر نمیکنی فعلا زوده که بخوای به مامان کمک کنی؟؟؟ دستت درد نکنه ...راضی به زحمتت نیستم به خدا...اینقدر خودتو خسته نکن عزیز دلم
به قولی: شما جیب ما رو نزن.. پول جیبی دادنت پیش کش.!!!!
خوشگل نازنینم ...ثمره ی زندگیم...یازده ماهگیت مبارک عزیزکم
بیش از پیش بر تو عاشقم ...
***********************************************************
ضمیمه برای اطلاع دوستان:
پدر بزرگ محیا هم امروز ٨ دی بعد دو هفته بستری شدن و عمل پاش از بیمارستان به سلامتی مرخص شد و اومد خونه و فعلا باید تو استراحت باشه تا ببینیم خدا چی میخواد
از همه ی دوستای گلم که مرتب جویای حالش بودن و واسش دعا کردن صمیمانه تشکر میکنم
مخصوصا از المیرای عزیز که توی تهران دنبال آمپولی بود که توی تبریز پیدا نمیشد...و کلی به زحمتش انداختم!!!
خدا به داد ملت با این تحریم برسه که یه آمپول برای پای بابام بعد از کلی گشت و گذار ...
سه و نیم میلیون تموم شد!!!
انگار که دو سه ماه پیش دو میلیون بوده!!!!
ایشالله که همیشه تو همه ی خونه ها سلامتی و خوشی باشه و دیگه هم تو وبلاگ محیا حرفی از ناخوشی و مریضی و دپرسی مامان الهام نباشه. الهی آمین
خدایا توی همه ی خاطرات نی نی هامون حرف از شادی و خنده و خوشی بیار ...
به امید روزهای خوب
قربون همتون