پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

Thanks God for my life

حال و روز من وتو ...

1392/6/21 23:03
4,678 بازدید
اشتراک گذاری

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”

خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”

خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”

کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”

خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”

کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”

اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.”

کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟”

- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”

کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.”

خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.”

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.”

 

اگه حال این روزهای خودمو بپرسی باید بگم اصلا حال وروزم خوش نیست

چراشو بخوای تو ادامه مطلب بهت میگم عزیزم

بگذریم...

هر روز باهات بچه گی میکنم...فدات بشم که همه چی توی این دنیا برات تازگی داره و منم از کشفیات تو ه خوشحال میشی لذت می برم...

 از پله کوچولوی آشپزخونه خودتو میکشی بالا و سرپا وای می ایستی

ولی از اونجایی که هنوز تعادل ات رو نمیتونی نگه داری و میفتی خیلی میترسم و زود میام میشونمت تا خدا نکرده نیفتی وسرت به جایی نخوره ولی خیلی با نمک میشی وقتی ذوق میکنی ومنم واست کف میزنم

قربون بزرگ شدنت.فدای ذوق کردنت

 

 

وقتی میشینی ادم میخواد بخورتت.ماچاخه خیلی با نمک و عروسکی میشی

 

دیروز  خیلی کم حوصله بودی و مدام نق میزدی .گفتم ببرمت آب بازی تا سر حال بیای

وان حمومت برات بزرگه و چون هنوز نمیتونی محکم بشینی سر میخوری برای همین یه لگن اندازه ی خودت در آوردم و قشنگ توش قالب شدی وتونستی بشینی.آخ که چه ذوقی میکردی

 

 

 

 

 

حالا میرسیم به اینکه چرا حال وحوصله ندارم:

1- بابا علیرضات حدود ساعت 5 از اداره میاد بعد میره مغازه ای تازه باز کرده( سیستم کامپیوتری ولب تاپ)

و ساعت 10 شب خسته وخراب میاد خونه که حال حرف زدن هم نداره و یه ساعتی با شما بازی میکنه و بعد غش میکنه !!ناراحتو من وشما هم که از بس تو خونه هم رو میبینیم گاهی وقتا کارمون به جاهای باریک و خسته کننده میکشه. یعنی شما هم کلافه میشی بس که مامان الی رو میبینینیشخند

ومنم دست تنها گاهی واقعا کم میارم

یه مسافرت درست و حسابی احتیاج داریم

 

2- عزیزجون که مامان خودم باشه بابت درد پاهاش طفلک عذاب میکشه وحتی بابت پله های خونه ما زیاد نمیتونه بهمون سر بزنه .و منی که همه جا با مامان میرفتم الان رفتن با عزیزجون وشما باهم به بازار واسم رویا شده نگران.اخه نمیتونه شما رو بغل بگیره و راه بره...و از این بابتم نمیتونم جایی تنهایی برم و بازم دست تنهام. نبودشو توی زندگیم حس میکنم و غصه ای شده واسم.اخه هنوز 42 سالشه اما خونه نشین شدهگریه(عزیزجون  4 ماه پیش به خاطر پاره شدن دوتا از رگهای زانوش که از روی تخت اومدنی پیچ خورده بود عمل شده والان وضع پاهاش اصلا تعریفی نیست)

 

3-به مدرسه اطلاع دادم که امسال نمیرم سرکار.چون فکر کردم مربی با شما که میشین 5 تا بچه نمیتونه خوب بهت برسه واذیت میشی.میخوام کمی که از شیر بازت کردم و یه ذره بزرگ شدی فکری برای مامان شاغل بودن بکنم البته این بار میخوام برم دنبال کاری در رشته ی خودم(مهندسی ماشین آلات) مدرسه رو به اصرار پدربزرگت که مدیر مدرسه دوست صمیمی اش بود برای کسب تجربه میرفتم که خیلی خیلی تجربه ی خوب وشیرینی بود و خدا رو شکر میکنم که این فرصت رو بهم داد. .ولی الانم که بوی ماه مهر وبچه های اول دبستانی و شاگردهام به مشام میرسه دیوونه میشم. باید حتما اول مهر برم یه سر شاگردهامو ببینم تا حالم بهتر شه

؟؟اخه از شما چه پنهون حقوق و مزایای این دبستان های غیرانتفاعی هم زیاد تعریفی نیست وآدم پاش نمیاد که به خاطر چندرغاز از راحتی بچه اش بزنه ...ولی از لحاظ محیطی وسر وکله با بچه های کلاس اولی و حس اینکه تو بهشون خوندن ونوشتن یاد میدی خیلی خیلی شیرین و خوبه .ولی فکر کردم امسال نمیتونم

نکنه اشتباه کردم ؟؟؟؟؟؟؟؟سوال

 

 

4-میخوام واسه ارشد وقت بذارم اما تنبلی ام میاد یعنی خداییش با شما خیلی سخته

اما خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم

از همین تریبون به همکلاسی های دوران کارشناسیم که این روزها دفاعیه ی ارشدشون رو میخوان بدن آرزوی موفقیت میکنم.قلب به نظرتون توی زندگی اونا جلوترن یا من که از قافله عقب موندم...

آخه توی کلاسمون اولین نفر بودم که ازدواج کردم(ترم 2) بعد دو سال از لیسانس هم بچه دار شدم.( تخمین بزنید سن مامان الهام رانیشخند)

کدوم موفق تریم؟؟

 

 

5-خونمون یه خونه تکونی اساسی فصلی میخواد واسه ورود پاییز قشنگ وبستن در وپنجره ها ...ولی مگه با شما و دست تنهایی میشه؟؟ناراحتآخه از بد شانسی خواهر هم ندارم . خواهر شوهر هم ندارم . جاری هم ندارم. زن داداش هم ندارم...از مال دنیا یه دایی داری ویه عمو که هر دوشون هم 18 سالشونه وهر دو محمدرضا هستند(تفاهم رو حال میکنی)نیشخند

 

6-درد دندونم هم که دو هفته است اعصاب معصاب واسم نذاشته و این دندونپزشکی رفتن از زایمان کردن هم بدترهکلافه

   

 

٧-یه مدته میخوام برم وسایل کمک آموزشی زبان وهوشی برات بگیرم هی امروز وفردا میکنم وهمش نگرانم که دیر بشه.و توی انتخاب مارک وجنس هم موندم...(اگه نظری دارین لطفا بگین)

 

٨- مدال وان یکاد طلا که بابا علیرضا و من رفتیم دوتایی واسه  کادوی عید نوروز واست خریدیم گم شده و نمیدونم کجا.البته فدای سرت .یه تار موی تو رو با صد تا از این طلاها عوض نمیکنم .ایشالله خودت سلامت وسرحال باشی

ولی خوب آدم همیشه واسه چیزی که گم کرده خودشو ملامت میکنه 

 

٩- و یه مورد مهم دیگه هم هست که خیلی حال و روزم رو پریشون کرده و نمیشه اینجا بگم...

 

 از بس که ار لحاظ روحی یه کم این روزها خسته میشم دچار توهمات میشم وگریه ام میگیره

میگم نکنه مامانی خوبی برات نیستم (آخه باید خیلی بهتر از این باشم)

نکنه همسر خوبی واسه بابات نیستم؟

خل شدم مگه نه؟؟؟ولی خداییش کسی منو نمیفهمه و انگار که هر کار کنم وظیفه امه!!!باباتم قدر شناسی یادش رفته و اونقدر سرگرم محبت به تو هست که اصلا من یادش رفتمخمیازهدلم حال وهوای خنده ها وخوش گذرونی های دوران دانشگاه رو کرده...آخ سارا کجایی که یادت بخیر.چه خنده هایی که نکردیم ...چه شیطنت هایی که نداشتیم...چه درسها که نخوندیم...چشمک

 

خلاصه دخترکم شما شدی تنها همدم لحظه ها وثانیه هام.خدا رو شکر که دارمت

خدایا کمکم کن...حال و روزم رو بهتر کن...ازم چشم برندار . میدونم این روزها کمی ازت غافل شدم ونمازخوندنهای دیر وقتم هم آبروم رو پیشت برده ولی تو بزرگی بخشنده ای و من محتاج مرهمتت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

الناز مامان طاها
22 شهریور 92 0:26
اومدم دیدم پست جدید گذاشتین و عکس دخملی رو دیدم کلی خوشحال شدمماشاالله روز به روز داره شیرین تر میشه
و اما رفتم ادامه مطلب حالم گرفته شد
چه دل پری داری مامانی،غصه نخور معلومه مامان خوبی هستی و همسر ایده ال
راجع به سر کار رفتن هم خودت با توجه به نیازهای دخملی تصمیم بگیر
انشاالله به حق دل پاک محیا جونی خدا عزیز حون و شفا بده و حالش خوب خوب بشه


قربونت بشم الناز جون.ببوس طاها رو برا من
سمیرا
22 شهریور 92 13:03
سلام الهام جون. نبینم غصه یخوری عزیزم. با کلی ذوق و شوق اومدم بهت سر بزنم دپ شدم ایشالا به زودی زود مامانیت خوب خوب میشه. از صمیم قلبم واسش دعا میکنم. آخه منم آجی ندارم میدونم چی میکشی خواهر. البته بجاش 3 تا خواهر شوهر ناز دارم! در مورد کار تو مدرسه به نظر من در حال حاضر واسه محیا وقت بزاری از صدتا حقوق چندغاز مدارس بهتره. با این دو شغله بودن همسرتم دیگه محیا فقط جمعه ها باید وقت کنه مامان باباشو ببینه. ارشدم فرار نمیکنه عزیزم. ما که گرفتیم گلی به سرمون نزدیم فعلا! دلسرد نباش. بهت قول میدم که تو از همه هم دوره ای هات جلوتری. تو یه محیای دوست داشتنی داری و اونا یک مدرک ارشد که تو این جامعه که همه دانشجوی نا کجاآبادن، حتی اگه شاگرد ممتاز باشی و سراسری خونده باشی به هیچ دردی نمیخوره. پس فکرتو درگیر این مسائل نکن. خدارو هزاران بار شکر کن که بهت یه دختر سالم و ناز داده که خیلی ها حسرت داشتنشو دارن. در مورد خونه تکونیتم کاش نزدیک بودیم بهت سر میزدم و جای آجی نداشتمونو واسه هم پر میکردیم. به نظرم واسه دندونت سریع اقدام کن که همه بی صبری هات از اون نشات میگیره. در مورد کمک آموزشی بهم ریختی؟! مگه دخترت چند سالشه که از کورس هم سن و سالاش عقب مونده ها؟! در مورد 8امی هم که نگفتی... توکلت به اون بالایی باشه که همیشه حواسش به ما هست. سرتو به درد آوردم و اما کلام آخرم: وقتی تنها شدی آگاه باش که خدا همه را بیرون فرستاده تا خودت باشی و خودش. محیا جونمو ببوس


وای سمیرا جون از اینکه میبینم دوستایی دارم که برام وقت میذارن وبه خاطرم ناراحت میشن نمیدونی چقدر امیدوار میشم...خیلی حرفات روم تاثیر گذاشت و ازت ممنونم که این قدر مایه ی دلگرمیم شدی .فدات بشم اره کاش نزدیک بودیم آخه حیفه دوست خوبی مثل تو ازم دور باشه.بوس بوس
سعیده مامان آرتین
22 شهریور 92 13:08
سلام الهام جون وای قربون محیا برم که روز به روز شیرین تر میشه و اما ادامه مطلب فدات بشم اینقدر غصه نخور ایشالا عزیز جون زود زود حالش خوب میشه. در مورد بابایی هم خوب طفلی چیکار کنه مجبور به خاطر رفاه تو و محیا جون شب و روز کار کنه واما یه کتاب هست به نام همه کودکان تیزهوشند اگر... حتما بگیر بخون، در آخر اگه زیاد فکر و خیال کنی رو محیا جونم تاثیر میزاره چون بهش شیر میدی.مواظب خودت باش و دخمل خوشگلمو از طرف من ببوس


خیلی خیلی خیلی ممنون که به فکرمی سعیده جون .راست میگی نباید ناراحت وغصه دار باشم...
حتما کتاب رو تهیه میکنم.اره میدونم خانم خونه باید به همه محبت کنه ولی چه کنم گاهی کم میارم.
بازم یه دنیا ممنون
امیرحسین کوچولو نفس ما
22 شهریور 92 13:09
سلام عزیزم.خوبی گلم ممنون که به ماسر زدی،جواب سوالها رو تو همون پست ها دادم 《لباسشویی و آهن》ببخش اونجا جواب دادم چون شایدسوال بقیه هم باشه.با افتخار لینکتون میکنم.خیلی قشنگ مینویسی خانم معلم.معلومه که شما از دوستهاتون جلو تر هستید.بل فرض اگه الان شما دکترا تون رو گرفته بودید و در زمینه کار موفق.اون وقت توی دلتون جای خالی داشتن یه همسرخوب و نینی ناز مثل محیا جون رو داشتید،احساس خوشبختی میکردید؟ مطمئنم جوابتون نه ست.مدرک و مقام و پول و ثروت وشغل در مقابل آرامش و عشق مادر و همسری هیچه.منم عاشق درس خوندنم فعلا دست نگه داشتم نی نی بزرگتر شه.شما هم انشاالله وقتی محیا جون یکم بزرگتر شد درستو ادامه میدی.برای پای مامانتون هم خیلی متاسف شدم انشاالله هرچه سریعتر خوب بشن.ببین چه خوبه مامانت جونه.شما هم قطعا مامان جون تری خواهی بود به نصبت دوستهاتون.یکم به همسری هم زمان بده بنده خدا درسته سرش شلوغه ولی داره به خاطر خوشبختی و رفاه شما تلاش میکنه.پســــــس قدرشناسه و قدر شما رو میدونه.اگه ادم بی مسئولیتی بود اونوقت چی میگفتی.بنده خدا از صبح تا شب درگیره.مبادا گله گذاری کنی و دلسردش کنی.میدونم که بهتر از من اینها رو میدونی ولی خواهرانه گفتم امیدوارم ازم ناراحت نشی دوست خوبم. آخه من دوست دارم تمام زوج ها همیشه خوشبخت باشن و شاد و همدیگه رو درک کنن.همیشـــــه عاشق باش و عاشقونه زندگی کن و بی دریــــــــــــــــــغ به همسر و فرزندت محبت کن،چون مطمئن باش از طرف اونها بی جواب نمیمونه.یکم صبور باش عزیز دلم. بازم از پرچونگی که کردم معذرت میخوام.محیا گلی رو ببوسید.


وای دوست عزیز یادم نمیاد کسی از اول افتتاح وبلاگم اینجوری غریبه باشه و قشنگ و به درد بخور واسمپیام بذاره...البته همه ی دوستان لطف میکنن ونظر میدن اما نه به این مفصلی و از ته دل!!!
خیلی لطف کردی.حرفات و راهنمایی هات بهم دلگرمی داد و حتما بهشون فکر میکنم وعمل....با کمال میل و افتخار لینکت میکنم .بازم یه دنیا ممنونم غریبه ی آشنا!
سارا
23 شهریور 92 0:29
ســــــــــــــــــــلـام قیز کفیییییین؟؟؟؟؟؟؟ الهام تو این عکس ها محیا واقعا شده کپی خودت شده مخصوصا دهن کوچولوش که دیگه عین خودته ! الهام یادته یه بار سر کلاس موتور های احتراقی استاد عجب شیرچی تخمه میخوردیم تو او کلاس نیمکت داره؟!!!!! یا آقای طالب زاده یادته چقدر موجبات دلخوشی ما رو تو هر شرایطی فراهم میکرد؟؟؟؟ یا آقای خوشمزه! بیچاره اش کردیم ما دوتایی! کتابخونه مرکزی یادته؟ یه بار یه دختری رو گذاشته بودی سر کار در مورد رشته مون من برا اینکه جلو خنده ام رو بگیرم کبود شده بودم؟ یادته یه بار کلید کمدت تو کتابخونه گم شد کل حراست رو دیونه کردیم تا قفل رو شکستن و تو سرویس کلید از کیف من دراومد؟ یادته از کتاب طراحی اجزا س.خ خمیر کاغذ درست کردیییم؟؟!!! یادته وقتی طراحی میخوندیم به جداول میگفتیم تزئینات؟ آخرشم من نتونستم پاس کنم ولی تو پاس کردی؟؟؟ یادته یه بار تو خلعت پوشان تو یونجه درو!! میکردییی چـــــــقــــــد خندیدیم؟! الهام جونم عزیزم واقعا ممنون که این همه روز خوب رو برام ساختی یادته بهت میگفتم: تو به دوران دانشجویی من معنی دادی قبل تو هیچی خوب نبود با تو بهترین روزهارو داشتم .الهام اینکه مامان بابای آدم سرحال نباشه انگار آدم یه گم کرده داره که نمیدونه چیه انگار همش یه چیزی کمه اینو کاملا درک میکنم آخه بابای منم یه مدته اصلا سرحال نیس ولی باید هر روز خدارو به خاطر بودنش شکر کنی و نذر کنی و صدقه بدی بدتر نشه من که این روزا کارم شده همین. دندون دردت هم که دیگه شده قوز بالای قوز امیدوارم زودتر خوب شه منم ماه پیش دو تا از دندون هامو کشیدم در مورد شوهرتم که الهام تقصیر اون نیس یه کم شرایط جامعه بد شه تورمه یه کم تو حساس شدی و نیاز به توجه بیشتر داری یه کم خودتو بذار جای اون دلت میومد از صب تا شب با هزار جور آدم سر و کله بزنی و محیا جونتو نبینی؟ اونم باید اینو بدونه که دنبال محیا این ور اونور دویدن کار خونه کردن تنها موندن فکر و خیال کردن هم تورو خسته میکنه هر دوتون حق دارین خب!!! واسه کار و درس هم والا هیچ وقت دیر نمیشه تو این اوضاع هر کی به کی مفیدترین کار مادر بودنه باور کن. یه ذره دیگه بنویسم میشه کتاب! خلاصه باجی اینجا تبریزه ها!!!! کم بشین فکر و خیال کن! محیا رو هم از طرف من ببوس










سااااااااااااااااارا نمیدونی چقدر با مرور خاطره ها خندیدم.چقدر شیطون بودیم...خداییش خوب کاری کردیم که به جای خر خونی مثل بعضی ها واسه خودمون خاطره ساختیم.هه هه هه




ولی الان من در میان جمع و دلم جای دیگر است...




نوشته هات مثل همیشه دلم رو باز کرد.کاش یه روز بیای پیشمون.کاش یه روز من بیام دانشگاه و دلی از عزا در بیاریم دلم واسه بزرگی و گشت وگذار توش تنگ شده.خداییش این دانشگاه تبریز شهریه واسه خودش...راستی اقای خوشمزه هنوز اونجاست؟! طالب زاده چی؟!!!راستی نویسنده ی خوبی میشی...
بوس بوس

مامان حلما
23 شهریور 92 11:17
سلام ماشاالله به محیا خانوم خوشگل
روز به روز داری شیطون تر میشی.
این مطلبو یه جایی خوندم برات میذارم
وقتی گرسنه میشی سراغ غذا میری.وقتی تشنه میشی سراغ آب میری. وقتی گرمت هست خودتو خنک میکنی.وقتی سردت هست خودتو میپوشونی.وقتی آفتاب هست میری تو سایه.در همه این موارد تمام سعی و تلاشتو میکنی.هیچ گاه خودتو گرسنه نخواهی گذاشت چون دیگران مثلا میگویند اوه نگاه کن داره نون خیار و پنیر میخوره فرضا در موردی که وضع مالی خوبی نداری برای هیچ کس اهمیت قائل نمیشی که در مورد رفع نیاز طبیعی تو به سیر شدن چه فکر میکند.وقتی در بیابان هستی و جیره آبت تموم شده داری از تشنگی هلاک میشی دیگه برات مهم نیست از کجا آب میخوری حتی میری از جایی آب میخوری که پر از حشرات هست و حتی یک قدم اونطرفترش قورباغه داره جفتک میزنه.اما واقعا چقدر برای تو مهم هست که تغییر کنی؟چقدر برای تو مهم هست که عوض بشی؟ چقدر برای تغییر احساساتت تلاش میکنی؟ همه احساسات ما از درون ما سرچشمه میگیرد.اگر الان حال خوبی نداریم.اگر احساس درماندگی میکنیم.اگر احساس ناراحتی یا احساس گناه میکنیم اگر احساس خشم نسبت به کسی داریم.اگر احساس شک و تردید و ناامیدی نسبت به زندگی یا آینده خود داریم هر احساس منفی که ما داریم ناشی از درون ماست.اشتباه اصلی همه ما این است که فکر میکنیم دیگران مارا ناراحت کرده اند و دیگران حال خوب مارا تبدیل به حال بد کرده اند یا روزگار حال ما را بد کرده یا مثلا همسرم یا نامزدم با من چنین کرد یا پدرو مادرم مرا خوب تربیت نکرد . همه این ها در صورتی است که خیلی ها هم همسر یا نامزد بد دارند و مثل ما فکر نمیکنند و الان حال خوبی دارند.خیلی ها پدرو مادرشان آنها را خوب تربیت نکرده یا دارایی مالی یا فکری خوبی برایشان نگذاشته است اما مثل ما فکر نمیکنند. خیلی ها مشکلات مالی دارند اما ناامید نیستند. خیلی پیش آمده که در یک خیابان خانواده ای با بنز حرکت میکنند اما همه شان دچار افسردگی هستند و مشغول مشاجره هستند و پشت سر این بنز خانواده ای با وانت پیکان در حال حرکت هست در حالی که همه اعضای خانواده دارای سلامت فکری هستند و همگی لبخندزنان مشغول گفتمان آن هم در عقب وانت هستند. چون مهمترین اصل زندگی را فهمیده اند و اون این هست که هر احساسی ما داریم از درون خود ماست در واقع ما احساسات خود را میسازیم.هر مشکلی در زندگی داشته باشیم از هلن کلر بدتر نخواهیم بود اورا خدا به همه دنیا نشان داد تا همه منفی بافان از خودشان خجالت بکشند.او بدون حس بینایی و حس شنوایی فقط با حس لامسه موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد.چگونه هلن کلر که جهان هستی اورا اینگونه آفریده بود از حال بد به حال خوب دست یافت؟او از دختری پرخاشگر و عصبانی و بدون قدرت ادراکی اینگونه تغییر کرد.چون به این راز مهم دست یافت که اگه حالش بده این حال بدش بخاطر نابینایی و ناشنواییش نیست بلکه بخاطر افکار منفی هست که در درونش جاری است .اولین مرحله تغییر این هست که قبول کنی همه بدبختی ها و حال بدت ناشی از درون خودت هست.باید این اصل مهم را بپذیری که همه حال بدت را خودت ایجاد کرده ای.حال بد تو نتیجه افکار منفی و خطاهای شناختی تو هست.تا زمانی که به زمین و زمان گیر بدی و مشکلاتتو گردن اونا بندازی یا گردن دیگران بندازی حالت بد میمونه. اگه میخوای حالت خوب بشه باید حال بدتو به خودت نسبت بدی و بیایی افکارتو تجزیه و تحلیل بکنی و خطاهای شناختی افکارتو بررسی بکنی(مراجعه به کتاب از حال بد به حال خوب دیوید برنز).اما در همین مرحله اول تغییر پس از آنکه پذیرفتی که حال بد تو نتیجه درون بد تو هست و نه بیرون .باید تشنه تغییر بشی.تا زمانی که مثل و مانند جنگیدن برای رفع تشنگی برای تغییر احساسات منفی ات نجنگی راه به جایی نخواهی برد و همیشه درگیر افکار منفی و حال بد خواهی بود.حال بد تو از بین نخواهد رفت تا برای تبدیل آن به حال خوب نجنگی.نیاز به تغییر در تو باید تبدیل به یک نیاز فیزیولوژیک بشه.یعنی همان گونه که بدون آب زنده نخواهی ماند باید به مرحله ای برسی که بدون تغییر منفی بافی زنده نباشی.اگر همچنان ادامه بدی و خیلی راحت حال بدت را طبیعی بدانی و با آن زندگی کنی همچنان تا ابد درگیر افکار منفی و حال بد خواهی بود.پس تشنه تغییر حال و احساساتت باش و بدون تغییر آن زندگی نکن. از همین حالا بهترین کتاب ممکن به نظر من برای تغییر حال بد به خوب یعنی کتاب از حال بد به حال خوب دیوید برنز رو تهیه کن و بخون و تمامی تمریناتش را انجام بده و به اون وفادار باش و هیچ گاه این کتاب را روزنامه ای نخوان.حتما با دقت فراوان اونو بخون و به نویسنده اون اعتماد کن.اگه میخوای حالت خوب بشه باید گرسنه تغییر بشی باید تشنه تغییر بشی باید برای تغییر خودت و حال بدت بجنگی. همانطور که هلن کلر جنگید چون نمیخواست تا آخر عمرش بدون ادراک باقی بمونه چون نمیخواست هیچ کس اونو نفهمه و اون هیچ کس رو نفهمه میخواست تغییر کنه. میخواست حتی با نبود دو حس اساسی اش حس بینایی و شنوایی (یعنی دو حس برقراری ارتباط) با دیگران ارتباط برقرار کنه. اون تمام تلاششو کرد اون با افکار منفیش جنگید او با کمبودهایی که داشت جنگید تا بتونه تغییر کنه اون تشنه تغییر کردنش شد. پس اگه میخوای حالت خوب بشه باید هلن کلر زندگی خودت بشی


خییییییییییییییییییییییییییییلی ممنووووووووووووووون
دستت درد نکنه .فکر کنم به همچین مطلبی احتیاج داشتم دستت درد نکنه .این کتاب رو مادر شوهرم داره میگیرم ازش میخونم گلم.حلما رو ببوس برا من
مامان اهورا
23 شهریور 92 12:22
عزیزم...واسه هر آدمی یه همچین روزایی پیش میاد.روزایی که حس می کنی از تموم دنیا سیر شدی و همش می پرسی از خودت آخه این زندگی به چه دردی می خوره؟؟!!!!!!!!!!
قبل از اینکه مادر بشی کلی وقت واسه خودت داری...که به سرگرمی های مورد علاقه ات بپردازی...به جاهایی که دوست داری بری...کلی واسه همسرت وقت بذاری...و از هیچی هم نترسی،نگران نباشی!!!
ولی وقتی مادر شدی دیگه همه چی میشه بچه!!دلواپسی واسه بچه!لباس بچه!غذای بچه!!و هزار تا نگرانی دیگه...
ولی می ارزه...چون ((مادری))پس به حرمت این اسم بزرگ سعی کن صبور باشی!!


آررررررررررررررررررررررررره
بی خود بهشت رو زیر پامون قرار ندادند!
مرسی از نصیحتت.چشم
میم مثه محیا
23 شهریور 92 16:21
سلام عزیزم
ماشالله ب محیاگلی ک ماشالله حرکاتش خیلی پیشرفت کرده
تا هواسرد نشده بذار حسابی آب بازی کنه و لذت ببره.چند وقت دیگه کمتر میتونی اینکارو کنی
حالا بریم سراغ الهام گلی خودمون ک اینروزا حال خوشی نداره
مادر شدن علاوه بر حس بینهایت شیرینی ک داره،یه عالمه مسولیت جدید برامون ب ارمغان اورده ک دیگه فرصتی برای خودمون و سرگرمیهای گذشتمون نمیذاره
با بابای محیا صحبت کن و حداقل یه نصف روز مسئولیت محیارو بهش بسپار و خودت تنهایی برو بیرون و یه حال و هوایی عوض کن.اگه مثه اکثر خانما با خرید حالت بهتر میشه تنهایی برو خرید.
حتما یه نصف روز بدون محیاگلی باش چون واقعا ب اینکار نیاز داری
رسیدگی ب محیا خیلی مهمه و مهمترین مسئولیت ماس ولی نباید خودتو منزوی کنی و از همه ی کارها و مشغله هایی ک داشتی دست بشوری چون افسرده میشی

برای خونه تکونی زیاد سخت نگیر.شب با کمک بابای محیا تا جایی ک میتونی اینکارو بکن ولی توقع خودتو از خودت پایینتر بیار و سعی نکن مثه هرسال خونت مرتب و خونه تکونی شده باشه
بالاخره یه مرحله توی زندگیه ک میگذره و محیاگلی بزرگ میشه و دوباره میتونی ب کارات برسی
الهام جان،عزیزم توی این شرایط و مشغله ها خوندن برا ارشد اگه ب صورت سرگرمی باشه خوبه ولی اگه بخوای وقت زیادیو صرفش کنی و انتظار داشته باشی حتما قبول شی فقط ب خودت فشار مضلعف میاری و بیشتر اذیت میشی
فرصت واسه ارشد زیاده
فک کن محیا ک بزرگتر بشه میخای چیکار کنی؟خب با ارشد و کارایی ک دوس داری سرگرم میشی خو
انشالله مادرتونم زودتر حالش خوب بشه.ب نیت سلامتیشون ده تا صلوات فرستادم
مدال طلا هم توی خونه س و پیدا میشه نگران نباش.فقط موقع جارو زدن مراقب باش نره توی جارو برقی
مراقب خودت باش عزیزم،این حال و روز همه ی ماس ک یه فرشته ی کوچولو همه ی وقتمونو گرفته و گاهی افسرده میشیم از اینهمه حجم کاریواسه الهام جونی


وای چقدر دوست های خوبم واسم وقت میذارن.قربونتون بشم
ولی فاطمه جون شما بگو یه ساعت!!شوهری وقت نداره واسه نگه داشتن محیا.گفتم که شب هم خسته است و خونه تکونی نمیشه ولی واقعا نمیتونم مثل همیشه خونه رو مرتب کنم.اخه غیراجتماعی بودن محیای منم شروع شده!!!!فقط بغل مامانی وبابایی...حتی خونه هم میگه بغلی!اصلا ار رورویک هم خوشش نمیاد وگریه میکنه.
ولی حرفی که واسه ارشد گفتی خوب بود.فدات بشم عزیز
مامان محیا
23 شهریور 92 17:24
پس بگو چرا سراغ مارو نمیگیریخانم خانما حوصله ندارن.درمورد کار شوهرت که میگی از صبح میره تا 10 شب در مورد همسری منم صدق میکنه همسری من شرکت طراح سایت داره باور کن از صبح میره تا 1 بعداز ظهر از 1میره بدنسازی تا 3 بعد میاد خونه تا5 .بعد میره تا شب .حالا دیدی فقط تو تنها نیستی
منم حوصله ی درس خوندن ندارم تازه ما توی کارشناسی ارشد سهمیه ی جانبازی هم داریم داداشم امسال قبول شد همسری میگه برو از این فرصت استفاده کن ولی من حوصله ی ارشدو ندارم اونم با محیا .
گردنبند محیایی هم گم شد اون شکل کفشدوزک بود با گوشواره اش ست بود .حالا دیدی که فقط تو نیستی که غم داری دیگران هم غم دارن


اره عزیز میدونم همه ی خانم ها توی این دور وزمونه تقریبا مشگل دارن ولی گاهی ادم یادش میره وفکر میکنه فقط خودشه که مسایل دور وبرش رو گرفته به هر حال خیلی ممنون از دلگرمی دادنت
مرضیه مامان محیا2بهمن
23 شهریور 92 18:00
سلام الهام جان دیدی گفتم چه دوستای خوبی داری؟ماشاا... هرکدوم یه کتاب واست نوشتن بهت تبریک میگم.
منم اهل یزدم خوشحال میشیم تشریف بیارین درخدمتتون باشیم الی جون
محیا جونو از طرف من ببوس


وای راست میگی؟؟؟؟؟؟؟؟چه خوب .آخه به همسری میگفتم خیل دلم میخواد برم یزد واصفهان...ولی مگه وقت میشه!اگه اومدیم حتما خبر میدم.اگه معجزه ای شد!!!
مامان پرهام
23 شهریور 92 19:06
سلام امیدوارم زیاد نگران آینده و از دست دادن فرصت نباشی تا بی نگرانی بشینی و رشد دختر دلبندت رو ببینی


مرسی عزیز آرزوی خوبی واسم کردی ممنون
پروانه
24 شهریور 92 2:00
سلام عزیزم چطوری؟ فدات بشم برا چی باید ناراحت بشی ماشاا... زندگی خوب، دختر سالم و خوشگل، بقول سمیراجون از همه ما که ارشدیم جلوتری، قدر زندگیتو بدون، این حرفاچیه!ولی مامان نعمت بزرگیه انشاا..بزودی خوب میشن، براش دعا میکنیم، برا خونه تکونیم یه روز بگو بیام کمکت کنم، بخدا تعارف نمیکنم قرار بود با سمیرا اومد تبریز بیایم ببینیم محیا کوچولورو ولی تااون موقع یه روز بگو بیام بهت کمک کنم، بهم اس بده ادرستو،منتظرم!منم خواهرندارم تو مث خواهرم، فدات بشم میبوسمت




قربونت بشم عزیز

مرسی از دلداریت

یه بار میخوای بیای خونمون.بگم بیا خونه تکونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!مگه میشه .مرسی دوست عزیزم. هروقت اومدین خوشحال میشم.بوس بوس


مامان محیا
24 شهریور 92 14:21
من حرفای کامنت دوست عزیزت ساراجون رو خوندم یاد دوران دبیرستان ودانشگاهم افتادم روحیه ام باز شد اگه بگن چ آرزویی داری میگم برگردم به دوران دبیرستان


ممنون که بازم اومدی و نظرهای بقیه هم برات مهم بوده
یاد باد آن روزگاران یاد باد...
الهام مامان علیرضا
24 شهریور 92 18:14
فدات که اینقدر ناز و با نمکی عزیز خاله

آفرین به تلاشی که از خودت نشون می دی محیا جونم.



مرسی که تشویقم میکنی خاله
الهام مامان علیرضا
24 شهریور 92 18:22
ایشالا نگرانی ها به زودی رفع بشه الهام جون
واقعا درکت می کنم و باید بگم:"جانا سخن از زبان ما می گویی"
خدا رو شکر تن خودت و دختر نازت سالمه



فدات عزیز
الناز
25 شهریور 92 0:33
سلام خوبی چه خبرا؟درد و دلاتو خوندم چی شده چرااینقدر دلتنگ و پریشون چند بار زنگیدم نبودی ببخشید چند بارم شما زنگ زدین من نبودم با خودت چرااین کارارو میکنی دختر افسرده میشی ها امیدوارم حال مامانت خیلی زود خوب شه و شماهم هر چه زودتر برین یه مسافرتی حال و هواتون عوض شه تا از این دلتنگی بیرون بیای زیاد به این چیزا فکرنکن و زندگی رو برا خودت و محیا تلخ نکن عزیزم








آره ماشالله خونه پیدا نمیشین که!!!!

تلخ نمیکنم عزیز ..!!!!!!!!!.فقط کمی دلم گرفته بود همین



مگه میشه عروسک نازی مثل محیا داشت و روزگارت تلخ و غمگین بود!!!!!!!!!!!فقط خواستم با بیان مشغله های کاریم با دوستای وبلاگیم یه کم سبک بشم .به هرحال مرسی .سلام برسون
مامان محیا
25 شهریور 92 2:16
سلام مامان گل محیا من دیروز کامنت دوستت سارا رو خوندم همزمان با خوندن اون خاطرات خوشگلتون خاطرات من هم تداعی شد البته من در دوران دانشجویی خاطرات خوبی داشتم ولی چون ازدواج کردم بیشتر سرگرم زندگی وهمسرم بودم وبیشتر دورانم رو بااو سپری کردم ولی دوران خوشی من در طول تحصیلاتم برمیگرده به دبیرستانم که برای این مورد پستی گذاشتم تو وبلاگم دوست دارم بخونی ولی اول از همه از شما تشکر میکنم که همچین پستی رو گذاشتی و من رو یاد اون روز ها انداختی البته من موقع مهر که میشه دلم میگیره و دیشب هم که خاطراتتون رو خوندم بیشتر دلم گرفت و امروز تصمیم گرفتم که دلتنگیمو برای دوستام بنویسم هدفم از نوشتن این کامنت تشکر وقدردانی از شما ودوست گلتون ساراجون بود


از قدر شناسی و محبتتون بی نهایت متشکرم. چشم حتما میام میخونم ونظر میدم
مامان امين
25 شهریور 92 12:42
واااااااااي بميرم برات.عزيزم باور كن به غير از مريضي مامانت كه خدا واقعا شفاش بده. كه ميدونم چقدر سخت شده برات چون مادر منم يه مريضي داره كه هراز چند گاهي مياد سراغش و من تو اون روزها دنيام تاريك ميشه ......بقيه غصه هات براي هممونه مثل خستگي و بي حوصلگي همسرامون. از صبح تا شب تنهاييمون. چون هدايت هم ساعت10شب مياد. يا در مورد رفتن سر كار منم يه دل سير غصه دارم. چون از كاريابي ها مدام زنگ ميزنن كه خيلي كيس مناسبيه ولي نميتونم از صبح تا عصر جيقنمو ول كنم. خلاصه عزيزم اينها همش از تنهايي و بيكاريه تند تند بيا خونمون دور هم باشيم و خوش باشيم.


آره راست میگی مهدیه ادم اونقدر به خاطر این جغله ها تو خونه میمونه که خسته میشه.یه کم هم حال وهوای مدرسه میاد ...و دیوونه ام میکنه! هفته ی بعد دعوتت میکنم دور هم باشیم و یه کم دلمون باز شه.
مامان ایلیا
25 شهریور 92 15:25
چه دختر نازی چه عکس های قشنگی چه مامان هنرمندی

چه دل پری

الهام جون بادیدن عکس های قشنگ دختر گلت کلی انرژی گرفتم و باخوندن ادامه مطلب دلتنگ شدم این روزها توی زندگی آدما خیلی طبیعی هستند و برای همه پیش می یان خودت رو به خاطرش ناراحت نکن شاید همزمان شدن چند تا اتفاق ناخوشایند دلگیرترت کرده باشه اما من احساس می کنم بچه ها تا کوچکتر هستند بیشتر بین مامان و باباشون فاصله می اندازند (البته کاملا ناخواسته) ولی کمی که بزرگتر بشه این فاصله جبران می شه.

یه کم به خودت و روحیه ات استراحت بده حتی اگر نمی تونی با مامان عزیزت بیرون بری برای چند ساعت هم که شده دختر گلت رو بذار پیش مامانت و یه کم به تفریحات مورد علاقت برس تا تجدید روحیه کنی

دوست خوبم کمی خودت را از این حال و هوا خارج کن شاید توی روحیه همسرت هم تاثیر مثبتی داشته باشه

راستی با اجازتون لینکتون کردم




وای چقدر تعریف کردی ...منون

مرسی از پیشنهادات.اره باید یه روز برم تفریح تک نفره!!!

باعث افتخاره عزیزم.منم لینکت میکنم


مهسا مامان نورا
26 شهریور 92 13:00
الهی فدات شم فقط میتونم بگم اول از همه خدا مامانی جون رو شفا بده و من دعا گوش هستم دوم اینکه شما بهترین مامان و همسر دنیایی و برای هیچ چیز دیر نیست دوستون داریم


مرسی از دلگرمیت و دعات.فدای دل مهربون همتون
ببوس نورا رو واسه من
مامان آوا
29 شهریور 92 23:30
سلام مامان الی خوبی دختر گلم چطوره خوبه؟اوضاع واحوالت چطوره بهتری؟ بازم بیا پیشمون ماهم خودمون تنهاییم و هم حال نداریم عزیزم




خدا رو شکر بهتریم ممنون

باشه حتماگلم
چرا حال نداااااارین؟!