حرف حساب با خدا...
ماجرایی که الان مینویسم همش تو یه دقیقه اتفاق افتاد نه در عرض یه ساعت...!!!!!!!!
دیشب علیرضا داشت نماز میخوند و محیا هم کنار دستم بازی میکرد و منم از فرط خستگی شام پختن و تمیز کردن خونه رو کاناپه دراز کشیده بودم و تی وی میدیدم چشتون روز بد نبینه یه دفعه دیدم یه صدای تق اومد و نگو محیا پاش سر خورد و سرش خورد به مبل...
همیشه اینجوری وایمیسته میشینه پا میشه و بازی میکنه و ما هم عادت کردیم به اینجور کارهاش ولی این بار چنان گریه ای میکرد که هول شدم ... همونجور که گریه میکرد زودی پا شدم و بغلش کردم
یه دفعه دیدم برای چند ثانیه صداش در نیومد و داد زدم محیا محیا ....
دیدم چشاش سفیدی رفت و مثل آدم هایی که غش کنن افتاد رو دستم
بلند جیغ میزدم یا ابوالفضل یا ابوالفضل و میزدم پشت محیا که گریه کنه...
دیدم علیرضا نمازش رو قطع کرد و بدو بدو محیا رو از دستم گرفت و رو دستاش بلند کرد تا اینکه صدای گریه اش اومد
دیگه نمیتونم حال خودم رو وصف کنم
هرگز خودم رو نمیبخشم ...
زودی گرفتمش و شیرش دادم تا خوابش برد
به علیرضا گفتم حالم بده میرم یه دوش بگیرم
تو حموم دیدم اصلا بازوهام یاریم نمیکنه و سست شدن و نشستم رو صندلی و زیرآب زدم زیر گریه
و با خدا معامله کردن...
گفتم خدایا تو که میدونی من بعد اومدن محیا دیگه چیز مهم و خاصی ازت نمیخوام
میدونی که به خاطر محیا اصلا باهاشون کاری ندارم و فقط سپردم به خودت
من همین هدیه ی بزرگی که بهم دادی و آرزوش رو داشتم واسه یه دنیام کافیه
میدونی که همه ی گذشته ها رو به خاطر محیا از یادم بردم
میدونی که تنها دلخوشی و دلیل زنده بودنم محیاست...
میدونم که خیلی بهم لطف داری
میدونی که چقدر دوستت دارم
میدونم که گفتی شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند
خدایا من واسه دخترم محیا که بهم دادی هزار بار شکر نعمت میکنم اگه تو بخوای ازم بگیریش اون موقع میشه خلف وعده ات...!!! و این با صفات تو جور نمیاد
اگه تو خلف وعده کنی دیگه من چی بگم؟؟؟شاید خود کشی!!!!!!
گفتم خدایا جنگ اول به از صلح آخره !!!بذار سنگ هامو باهات وا بکنم
اگه میخوای من رو با مریض شدن یا زبونم لال با نبودش به امتحان بکشی
از همین الان من رو رفوضه اعلام کن...
خدایا من ایمانم ضعیف تر از اینهاست که بخوای امتحانم کنی این یه ذره دین و ایمونی رو هم که دارم ا زم نگیر که میدونم بد جور آبروم پیشت میره
بعد از حموم دیدم هر دو خوابن و نشستم پیش محیا و نوازشش کردم و خوابم برد
الانم میبینم که خودم سرما خوردم...!!!
اصلا بد جور حوصله ام زده سیم آخر
اصلا شیطونه میگه این وبلاگ مبلاگ رو تعطیل کنم و فقط دوتا چشمام به محیا باشه...
شاید یه مدتی برم تو خودم گم و گور بشم!!!
نمیدونم ولی بد جور از دست خودم شاکی ام
حتما مامان بدی هستم که این ماه دوبار محیا سرما خورده ( خدا بگم باعث و بانیش رو که دوستی خاله خرسه است) چیکار کنه که بدن بچه از همون موقع ویروس گرفته و از تنش نمیره
اونقدر این روزها خاله خرسه حرصم رو در آورده که نگو... اعصاب واسم نذاشته ...!!!
اخه چقدر بگم اشکال نداره بذار من خوب باشم ...
بگذریم!!!!
راستی خیلی ها دوست دارن فقط وقتی که لباس شیک میک تن نی نی میکنن عکسشو بذارن وبلاگ
ولی من به خاصه دوست دارم محیا همه جوره تو وبلاگ ظاهر بشه
به همون شکلی که زندگی میکنه نه فقط به حالت نمایشی و قشنگ
این عکسها هم عکس این روزاشه که سرما خورده و روسری بستم بهش
قربون این عکست بشم که دلم میخواد درسته قورتت بدم بچه
اینم تقدیم به خدا...
اگه آهنگشو میخوای رو عکس بالایی محیا کلیک کن
دارم راه برگشت گم میکنم به بن بست رسیدم بگو من کجام
میخوام حس کنم باز نزدیکمی بگو از کدوم جاده سمتت بیام
من این روزا حال و روزم بده به هر کی که شد غیر تو رو زدم
فقط از یه دنیا تو موندی برام مبادا تو هم رو بگیری ازم
باید راهی سمت تو پیدا کنم که این تنها راه نجات منه
میترسم یه روزی به سمتت بیام که پل های پشت سرم بشکنه
میدونم میتونم که پیدات کنم میدونم دل من به این دلخوشه
من هر جای دنیا برم باز هم یه حسی منو سمت تو میکشه