یک ماه هم گذشت...سلام 14 ماهگی...
یک ماه هم از تولد یک سالگی ات گذشت...و این تنها گذر عمر است ک با سرعت می دود...دلم میخواد اینجا جمله ای رو که بابا علیرضات تو برگه ی یادگاری تولدت واست نوشت رو بیارم...
دخترم یک بهار یک تابستان و یک پاییز و زمستان را دیدی...بقیه تکراریست!!!تنها لحظه های خوب باهم بودنمان است که متفاوت و ماندنی است...
نازنین من...قدر لحظه لحظه های عمرت رو بدون...مثل خیلی از ماها که بهمون همین حرفها رو گفتند و نفمیده فرصت هارو از دست دادیم نباش و از تک تک ثانیه هات بهترین استفاده رو بکن و لذتش رو تو آینده ببر...
ماشالله خیلی شیطون شدی و بزن و بپاشت هم که تمومی نداره...و الهام مظلومفقط کارش شده مرتب کردن خونه...دارم فکر میکنم به خدا اگه میرفتم سر کار وضعم از این بهتربود...چون تو خونه نبودیم که دوتایی خونه رو کن فیکن کنیم!!!
ادای این روزهات که خیلی جیگر میشی اینه که عطسه ی الکی رو یاد گرفتی و دهنت رو باز میکنی سرت رو محکم میاری پایین و میگی هاااپچیخیلی ملوس میشی...کاش میشد فیلمشو بذارم...
حالا چیزی که اعصابمو ریخته به هم...اینه که مموری دوربین رو عموی محترمت موقع تعویض گوشه اش رو شکسته و دیگه کار نمیکنه و تا اطلاع ثانوی عکس تازه نداریم...مگه اینکه دوستان هفتاد هزاری خرج کنن و تازشو واسم پست کنن چون عکس تازه از دخملی خواسته بودن دوستان..
این عکس رو هم از قبل داشتم که توپت رفته بود زیر مبل و شما هم رفتی دنبالش و گیر کرده بودی و داشتی خیلی ملوس و خوردنی داد میزدی...منم مثل مامانهای بی رحم تازه رفتم دوربین آوردم...!!!!!
اینها هم بدون شرح داخل جعبه ی اسباب بازیت که قبل تولدت خوشم اومده بود وبرات گرفته بودم
این عکس مال روز تولدته
محیا با کلاه بابایی
این عکسهای آخری هم مال چند روز پیشه که مموری سالم بود...و محمدرضا هنوز گل نکاشته بود!
راستی میگن 13 که رد شه ...نحسی و بدی هم میره...13 ماهگیت هم رفت..ایشالله که هرچی نحسی و بدی هم بود تموم شد و رفت
نازنینم آغاز چهارده ماهگیت مبارک
نمیدونم چرا دلم میخواد نامه ی چارلی چاپلین به دخترش رو هم که خیلی دوست دارم اینجا برات بیارم...
میدانم شاید اکثر شما قسمت هایی از این نامه را قبلاً خونده باشین ولی بخاطر فراموشکار بودن روح و عقل انسان،از شما می خوام دوباره بخونیم و به پایان متن اش فکر کنیم که میگه
من فرشته نبودم!
اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،
تو نیز تلاش کن.
و همگی یادمون بیاد که تنها چیز ارزشمندمان وجود انسانی ماست.
اگر شروع به خوندن این متن کردین دوست دارم تا آخر متن ادامه بدین! پس اگه هستی بیا ادامه مطلب....
((جرالدین دخترم!
اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، همهی این سپاهیان بی سلاح خفته اند.۹ برادر و خواهرت و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیش از مرگ برسانم.
من از تو بسی دورم،خیلی دور؛
اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را،از چشم خانه ی دلم دور کنم.تصویر تو آنجا روی میز هم هست تصویر تو،اینجا روی قلب من نیز هست.
اما،تو کجایی؟!!!
آنجا در پاریس افسونگر؛بروی آن صحنه ی پرشکوه تئاتر شانزلیزه می رقصی،این را می دانم.و چنان است که در این سکوت شبانگاهی،آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی برقِ ستارگانِ چشمانت را می بینم.شنیده ام،نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه،نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر تاتارها شده است،شاهزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه ی تحسین آمیز تماشاگران،عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند،تو را فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.
من پدر تو هستم جرالدین؛ من چارلی چاپلین هستم.
وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نسشتم و برایت قصه ها گفتم،قصه ی زیبای خفته در جنگل،قصه ی اژدهای بیدار در صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می گفتمش:برو من در رویای دخترم خفته ام.
رویا میدیدم جرالدین،رویا؛رویای فردای تو،رویای امروز تو،دختری می دیدم به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان که میرقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند:
دختره رو می بینی؟!! این دختر همون دلقک پیره!اسمش یادته؟!
چارلی!!!
..........
آره!!!من چارلی هستم.من دلقک پیری بیش نیستم.
امروز نوبت توست،من با آن شلوارِ گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی!! این رقص ها و بیشتر از آن صدای کف زدنهای تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد .
برو!!!! آنجا هم برو!
اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن،زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که،از بی نوایی می لرزد،من یکی از اینان بودم جرالدین،در آن شب ها،در آن شب های افسانه ای کودکی،که تو با لالایی قصه های من به خواب می رفتی.من باز بیدار می ماندم،در چهره ی تو می نگریستم،ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی!! آیا این بچه گربه هرگز تو را نخواهد شناخت؟!!!
............
تو مرا نمی شناسی جرالدین.درآن شبهای دور،بس قصه ها با تو گفتم:اما قصه ی خود را هرگز نگفتم.این هم داستانی شنیدنی است.داستانِ آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد.این داستان من است.من طعم گرسنگی را چشیده ام،من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر ،من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را ،که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ،اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی آن رامی خشکاند احساس کرده ام.
با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد.
..........
داستان من به کار تو نمیآید،از تو حرف بزنیم.به دنبال نام تو،نام من هست.
چاپلی!!!
با همین نام ،۴۰ سال بیشتر ،مردم روی زمین را خنداندم،و بیشتر ازآنچه آنها خندیدند،خود گریستم.
جرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی.تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب،هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمندان را یکسره فراموش کن اما حالِ آن راننده ی تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،حالِ زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار.
به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون و چرا قبول کند.اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی.گاه به گاه با اتوبوس یا مترو،شهر را بگرد مردم را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دستِ کم روزی یکبار با خود بگو،من هم یکی از آنها هستم.
آری! تو یکی از آنها هستی دخترم،نه بیشتر!
هنر، پیش از آنکه ۲ بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب ۲ پای او را نیز می شکند وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه،صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم،از قرنها پیش آنجا ،گهواره ی بهاری کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و مغرورتر از تو.
آنجا از نور کورکننده ی نور افکن های تئاتر شانزلیزه خبری نیست،نورافکن رقاصان کولی ،تنها نور ماه است.نگاه کن،خوب نگاه کن؛
آیا بهتر از تو نمی رقصند؟!!
اعتراف کن!!!
همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد،همیشه کسی هست بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده ی چارلی ،هرگز کسی انقدر ،گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن،ناسزایی بدهد.
............
من خواهم مُرد و تو خواهی زیست،امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی.همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم،هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی ۲ فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.جستجویی لازم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاه ام.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام،اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم!
مردمان روی زمیناستوار ،
بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.
شاید شبی درخشش گران بهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.شاید روزی چهره ی زیبایی،تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند،دل به زر و زیور نبند زیرا :
بزرگترین الماس این جهان آفتاب است
و این الماس بر گردن همه می درخشد.
اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یکدل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد او عشق را بهتر از من می شناسد او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است این را می دانم.بروی صحنه،جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند به خاطر هنر می توان لُخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت.
اما هیچ
چیز و هیچ کسِ دیگر در این جهان نیست که شایسته ی
آن باشد دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند.
...................
برهنگی بیماری عصر ماست،
من پیرمردم و شاید که حرف های خنده آور
می زنم اما به گمان من
تن عریان تو،باید مال کسی باشد که روح
عریانش را دوست می داری
بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ۱۰ سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی.
نترس!!!
این ۱۰ سال تو را پیرتر نخواهد کرد.بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه ی جزیره ی لختی ها می شود می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند،با اندیشه های من جنگ کن دخترم!
من از کودکان مطیع خوشم نمی آید!
با این همه،پیش از آنکه اشک های من این نامه را تَر کند می خواهم یک امید به خود بدهم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.
چارلی دیگر پیر شده است جرالدین!
دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص،روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی؛
حاضر به زحمت تو نیستم،تنها،گاه گاهی،چهره ی خود را در آینه ای نگاه کن آنجا مرا نیز خواهی دید.خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد،چارلی را،پدرت را،فراموش نکنی.
من فرشته نبودم!
اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،
تو نیز تلاش کن.