دلم پر میشه از احساس...
ببین گاهی یه وقتایی دلم پر میشه از احساس
نه میخوابم نه بیدارم , از این چشمای من پیداست...
وقتی یادم میاد چطور توی دلم بودی از تنگی نفس و سرفه های شبانه نفسم در نمیومد...
وقتی یادم میاد چطور بعد زایمان دچار مشگل مثانه ای شده بودم و تا ١٥ روز بابات از گریه ی من چشاش تر میشد...
وقتی یادم میاد تا دو ماهگیت زمانی که با آرامش شیر میخوردی من از درد ترک سینه هام پاهامو میکوبیدم زمین .
حالا حسودیم میشه که خودتو برای دیگران ملوس کنی!
میدونی از کجا دلم پره؟
از اونجایی که فردای عید فطر رفته بودم عروسی و ٤ساعت پیش عزیز بودی با عجله برگرشتم پیشت تا بغلت کنم و اومدنی انگار که منو نشناسی هیچ توجهی بهم نکردی و مشغول بازی بودی و فقط برای عزیز ناز میکردی ومیخندیدی... دلم شکست
راستش برای بقیه حسودیم شد...
برای بابایی که هر روز از سر کار اومدنی با دیدنش از خوشحالی جیغ میکشی
برای مادر بزرگ هات که خودتو پرت میکنی بغلشون
برای کسایی که بهشون لبخند میزنی!
...
انگار که یک دختر بچه ی کوچولو باشم و محتاج محبت تو !!!
داشتیم محیا خانوم؟ اگه منو زیاد میبینی و از صبح تا عصر باهمیم دلیل نمیشه که ازم سیر شی و واسه محبت بقیه بال و پر بزنی...دلیل میشه ...!؟
اون شب بغلت کردم و خوابیدی ولی بعدش تا ساعتها نازت میکردم وگریه...
داشتم با مرور خاطره ها باهات حرف میزدم:
" دخترم نکنه وقتی بزرگ شدی همه چی یادت بره؟ نکنه ..."
این سه نقطه رو فکر میکنم همه ی مامانها میتونن با هزار تا جمله پر کنن.
مادر که باشی تنها چیزی که بهش فکر نمیکنی خودتی.
چه حس عجیبی که دیگر همه چیز را در تو جستجو میکنم حتی محبت.
زندگی , تو شدی تمام زندگی من